شیداوصوفی قسمت پنجاه و نهم چیستایثربی
شیداوصوفی قسمت_پنجاه_و_نهم چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گفتم: و اون یکی؟ گفت: اهل معامله هستی؟ گفتم: نه، از معامله های خانواده اقتداری یا مشکات !... گفت: من قولم مردونه ست؛ بگو بمیر؛ میمیرم! اما پای حرفم وایمیسم؛ من اطلاعات دروغ نمیدم؛ میدونم رو حاج علی نفوذ داری! میدونم اونم رو کلی آدم نفوذ داره. من ازت کمک میخوام؛ دو نفر بیگناه این وسط دارن داغون میشن؛ میخوام از لیست بیان بیرون. گفتم: و من جاش چی باید بخوام؟ گفت: رازی که دنبالشی، بت میگم؛ به جون مادرم همه ش راسته، فقط حاج علی نفوذی گذاشته اونجا، میترسم صوفی رو یا بابام اذیت کنه یا پلیس ؛ شریک جرم حسابش کنه ! گفتم: بگو و گفت... شاید تمام حرفش، نیم ساعت بیشتر طول نکشید؛ اما برای من، یک قرن بود! کم کم نمیتوانستم روی پاهایم بایستم؛ گفتم: همین؟ گفت: امشب بله تا ببینم قسمت اول معامله انجام میشه؟ گفتم: برو، به هیچکس هیچی نمیگی، فهمیدی؟ رفت؛ با گوشی در دست، دور اتاق میچرخیدم. تهوع داشتم؛ سه بار خواستم شماره علی را بگیرم؛ پشیمان شدم! بالاخره دوام نیاوردم؛ از خواب پریده و نگران بود؛ گفت: چی شده؟ گفتم: یه کمک ازت میخوام نگو نه، گفت: چی؟ گفتم: به تیاتر درمانی من اعتقاد داری؟ گفت: نصفه شب زنگ زدی اینو بپرسی؟!..... حالت خوب نیست چیستا! گفتم: اگه داری، همه شونو از حبس موقت با قید وثیقه آزاد کن! نمیدونن با یه کارگردان تیاتر طرفن، حسابی ما رو بازی دادن علی و حالا یه بازی براشون تدارک دیدم که از همه تیاترام قوی تره؛ آزادشون میکنی؟! روز بعد، همه با قید وثیقه و حکم موقت ممنوع الخروجی، آزاد شدن؛ حالا نوبت نقشه ی من و آرش بود و البته علی، تا جایی که میتوانستم به او بگویم؛ وگرنه جلوی کارم را میگرفت. بازی خورده بودیم؛ نوبت بازی خوردن آنها بود؛ فکر میکردند دسته جمعی ؛ خیلی باهوشند. اول سراغ الهه زن منصور رفتم؛ غافلگیر شد؛ گفتم: دخترت کجاست؟ گفت: من جدیدا از دریا خبر ندارم؛ گفتم: اونو که میدونم کجاست؛ تو باشگاه ورزشیش برای باندتون دختر شکار میکنه! پرسیدم دختر دیگه ت، بهار کجاست؟ اون دختر مو قرمز که نه عقب مونده بود؛ نه نامشروع و نه مریض! چه بلایی سرش آوردین؟ به گریه افتاد! تقصیر چنگیز، پدر شوهرم بود؛ بهار یه کم کند بود؛ اما مریض نبود؛ چنگیز گفت: منصور وارث کل خاندانه، باید وارث پسر داشته باشه؛ گفتم: من دیگه نمیخوام هرگز ازش بچه ای داشته باشم؛ گفت: پس یا باید بذاری زن بگیره و براش پسر بیاره یا پسر منو به عنوان فرزند قبول کنی! گفتم: کدوم پسرتون؟! گفت: مدتیه که یه زن بیوه ی تنها رو توی ده، صیغه کردم! کسی نمیدونه! میدونی که خونواده چه طوری منتظر مرگ منن، زن صیغه اییم تازگیا یه پسر به دنیا آورده، تو پسر منو بردار؛ من دخترتو رو...من پرویزمو میدم به تو..تو هم مراقبت بهارو میسپری به من.مثل پسر خودت بزرگش کن ....وارث این خانواده میشه یه روز!
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گفتم: و اون یکی؟ گفت: اهل معامله هستی؟ گفتم: نه، از معامله های خانواده اقتداری یا مشکات !... گفت: من قولم مردونه ست؛ بگو بمیر؛ میمیرم! اما پای حرفم وایمیسم؛ من اطلاعات دروغ نمیدم؛ میدونم رو حاج علی نفوذ داری! میدونم اونم رو کلی آدم نفوذ داره. من ازت کمک میخوام؛ دو نفر بیگناه این وسط دارن داغون میشن؛ میخوام از لیست بیان بیرون. گفتم: و من جاش چی باید بخوام؟ گفت: رازی که دنبالشی، بت میگم؛ به جون مادرم همه ش راسته، فقط حاج علی نفوذی گذاشته اونجا، میترسم صوفی رو یا بابام اذیت کنه یا پلیس ؛ شریک جرم حسابش کنه ! گفتم: بگو و گفت... شاید تمام حرفش، نیم ساعت بیشتر طول نکشید؛ اما برای من، یک قرن بود! کم کم نمیتوانستم روی پاهایم بایستم؛ گفتم: همین؟ گفت: امشب بله تا ببینم قسمت اول معامله انجام میشه؟ گفتم: برو، به هیچکس هیچی نمیگی، فهمیدی؟ رفت؛ با گوشی در دست، دور اتاق میچرخیدم. تهوع داشتم؛ سه بار خواستم شماره علی را بگیرم؛ پشیمان شدم! بالاخره دوام نیاوردم؛ از خواب پریده و نگران بود؛ گفت: چی شده؟ گفتم: یه کمک ازت میخوام نگو نه، گفت: چی؟ گفتم: به تیاتر درمانی من اعتقاد داری؟ گفت: نصفه شب زنگ زدی اینو بپرسی؟!..... حالت خوب نیست چیستا! گفتم: اگه داری، همه شونو از حبس موقت با قید وثیقه آزاد کن! نمیدونن با یه کارگردان تیاتر طرفن، حسابی ما رو بازی دادن علی و حالا یه بازی براشون تدارک دیدم که از همه تیاترام قوی تره؛ آزادشون میکنی؟! روز بعد، همه با قید وثیقه و حکم موقت ممنوع الخروجی، آزاد شدن؛ حالا نوبت نقشه ی من و آرش بود و البته علی، تا جایی که میتوانستم به او بگویم؛ وگرنه جلوی کارم را میگرفت. بازی خورده بودیم؛ نوبت بازی خوردن آنها بود؛ فکر میکردند دسته جمعی ؛ خیلی باهوشند. اول سراغ الهه زن منصور رفتم؛ غافلگیر شد؛ گفتم: دخترت کجاست؟ گفت: من جدیدا از دریا خبر ندارم؛ گفتم: اونو که میدونم کجاست؛ تو باشگاه ورزشیش برای باندتون دختر شکار میکنه! پرسیدم دختر دیگه ت، بهار کجاست؟ اون دختر مو قرمز که نه عقب مونده بود؛ نه نامشروع و نه مریض! چه بلایی سرش آوردین؟ به گریه افتاد! تقصیر چنگیز، پدر شوهرم بود؛ بهار یه کم کند بود؛ اما مریض نبود؛ چنگیز گفت: منصور وارث کل خاندانه، باید وارث پسر داشته باشه؛ گفتم: من دیگه نمیخوام هرگز ازش بچه ای داشته باشم؛ گفت: پس یا باید بذاری زن بگیره و براش پسر بیاره یا پسر منو به عنوان فرزند قبول کنی! گفتم: کدوم پسرتون؟! گفت: مدتیه که یه زن بیوه ی تنها رو توی ده، صیغه کردم! کسی نمیدونه! میدونی که خونواده چه طوری منتظر مرگ منن، زن صیغه اییم تازگیا یه پسر به دنیا آورده، تو پسر منو بردار؛ من دخترتو رو...من پرویزمو میدم به تو..تو هم مراقبت بهارو میسپری به من.مثل پسر خودت بزرگش کن ....وارث این خانواده میشه یه روز!
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
@chista_yasrebi
۵.۹k
۱۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.