شیداوصوفی قسمت شصت و دوم چیستا یثربی
شیداوصوفی قسمت_شصت_و_دوم چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
علی گفت: کار درستی نکردی اومدی اینجا، خونه ی من تحت مراقبته؛ گفتم: مگه چی میشه؟ گفت: فردام میشد باهم حرف بزنیم؛ گفتم: میخواستم بم آرامش بدی. کنار یخچال ایستاده بود و داشت آب میخورد؛ آب در گلویش گرفت؛ شروع به سرفه کرد؛ خواستم بزنم پشتش، خودش را کنار کشید؛ محکم زدم به شانه اش، او هم محکم خواباند توی گوشم! خشکم زد! جای پنج انگشتش روی صورتم میسوخت؛ علی چرا مرا زد؟ پیک الهی چرا مرا زد؟ سریع از خانه اش بیرون دویدم؛ برایم مهم نبود که آن لحظه چکار می کنم و نمیدانستم چرا نازی هنوز بیرون، در ماشین منتظرم بود؛ بی اختیار سوار شدم؛ نمیخواستم اشکم را ببیند؛ گفتم: تو چرا هنوز اینجایی؟ گفت: میدونستم که قرار نیست اینجا شب بمونی؛ نمیخواستم پول آژانس بدی! بده؟ گفتم: نه، برو! گفت: میگن هر جا این پلیسه هست؛ تو هم هستی؛ گفتم: پلیس نیست! گفت: حالا هر چی! بیرونت کرد؟ گفتم: تو قرار نیست از من سوال کنی و برای اینکه اشکم سرازیر نشود پرسیدم: همه ش زیر سر بهار مو قرمزه درسته؟ دختر دوم منصور، بعد از دریا! اون با کینه و نفرتی که از مردای این خونواده داره، همه تونو هدایت میکنه؛ گفت: ما کارگردان نداریم! همه نقشامونو خوب بلدیم؛ گفتم: امکان نداره بدون کارگردان! مطمئنم زنی که موهاشو مشکی کردن و به اسم بهار پروا، زن مشکات، بازداشت بود؛ همون بهار مو قرمزه! همون که فکر میکردن دیوونه ست، اولم گفتن دوشخصیتیه یا عقب مونده...در صورتی که چیزیش نیست.... نقش بازی میکنه! خیلی هم خوب !..... جوری که من هم داشتم باور میکردم دو شخصیتیه... معلمش، مادرشه، الهه روانشناس خوبیه! بش یاد داده؛ فقط نمیدونم چرا موهاشو مشکی میکنن؟ همه که میدونن.... گفت: همه چیو میدونن؟ همه فکر میکنن مشکات با دختر بمانی و منصور عروسی کرده؛ با یه زن مو مشکی عاقل...خود مشکاتم تا شب عروسی این فکرو میکرد؛ تا اون موجود مو قرمزو زیر تور میبینه! مردم باید فکر کنن اون زن، بهار معصوم یا همون دختر بمانی و منصوره، پس موهای قرمز اون یکیو که حالا بیشترشم ، سفید شده، مشکی میکنن! گفتم: اون یکی کجاست؟ بهار پروای مو مشکی واقعی؟ مامانت؟ بهار پروای معصوم یا ربه کا فونته ؟ گفت: همین جا! جلوت! جا خوردم؛ نازی؟!.... مدام فکر میکردم حالاتش؛ برایم آشناست؛ برای همین نگاهش را مدام از من میدزدید؛ پس او همان بهار دوم ، دختر بمانی بود! گفتم: تو بهار پروای دوم هستی؟ بچه ی بمانی؟ گفت: جوون موندم؟ آدم خارج میره برای همین کارا، یه کم پوستمو کشیدم، همین!..با یه کم آرایش. گفتم: پس نازی؟ گفت: کدوم نازی؟ ما بچه دار نمیشدیم؛ خیلی دوا درمون کردیم؛ تا خدا آرش و صوفی رو به ما داد؛ من بچه دیگه ای ندارم. گفتم: پیش الهه چکار میکنی؟ فکر میکردم باید از تو متنفر باشه؛ خندید؛ چرا؟ چون مادرم اونو از دست شوهر نفرت آورش نجاتش داد؟ اون هیچوقت منصورو دوست نداشت؛ مادر من الهه رو نجات داد!... بمانی بیچاره؛ نجات بخش بانوی خانه شد !
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
علی گفت: کار درستی نکردی اومدی اینجا، خونه ی من تحت مراقبته؛ گفتم: مگه چی میشه؟ گفت: فردام میشد باهم حرف بزنیم؛ گفتم: میخواستم بم آرامش بدی. کنار یخچال ایستاده بود و داشت آب میخورد؛ آب در گلویش گرفت؛ شروع به سرفه کرد؛ خواستم بزنم پشتش، خودش را کنار کشید؛ محکم زدم به شانه اش، او هم محکم خواباند توی گوشم! خشکم زد! جای پنج انگشتش روی صورتم میسوخت؛ علی چرا مرا زد؟ پیک الهی چرا مرا زد؟ سریع از خانه اش بیرون دویدم؛ برایم مهم نبود که آن لحظه چکار می کنم و نمیدانستم چرا نازی هنوز بیرون، در ماشین منتظرم بود؛ بی اختیار سوار شدم؛ نمیخواستم اشکم را ببیند؛ گفتم: تو چرا هنوز اینجایی؟ گفت: میدونستم که قرار نیست اینجا شب بمونی؛ نمیخواستم پول آژانس بدی! بده؟ گفتم: نه، برو! گفت: میگن هر جا این پلیسه هست؛ تو هم هستی؛ گفتم: پلیس نیست! گفت: حالا هر چی! بیرونت کرد؟ گفتم: تو قرار نیست از من سوال کنی و برای اینکه اشکم سرازیر نشود پرسیدم: همه ش زیر سر بهار مو قرمزه درسته؟ دختر دوم منصور، بعد از دریا! اون با کینه و نفرتی که از مردای این خونواده داره، همه تونو هدایت میکنه؛ گفت: ما کارگردان نداریم! همه نقشامونو خوب بلدیم؛ گفتم: امکان نداره بدون کارگردان! مطمئنم زنی که موهاشو مشکی کردن و به اسم بهار پروا، زن مشکات، بازداشت بود؛ همون بهار مو قرمزه! همون که فکر میکردن دیوونه ست، اولم گفتن دوشخصیتیه یا عقب مونده...در صورتی که چیزیش نیست.... نقش بازی میکنه! خیلی هم خوب !..... جوری که من هم داشتم باور میکردم دو شخصیتیه... معلمش، مادرشه، الهه روانشناس خوبیه! بش یاد داده؛ فقط نمیدونم چرا موهاشو مشکی میکنن؟ همه که میدونن.... گفت: همه چیو میدونن؟ همه فکر میکنن مشکات با دختر بمانی و منصور عروسی کرده؛ با یه زن مو مشکی عاقل...خود مشکاتم تا شب عروسی این فکرو میکرد؛ تا اون موجود مو قرمزو زیر تور میبینه! مردم باید فکر کنن اون زن، بهار معصوم یا همون دختر بمانی و منصوره، پس موهای قرمز اون یکیو که حالا بیشترشم ، سفید شده، مشکی میکنن! گفتم: اون یکی کجاست؟ بهار پروای مو مشکی واقعی؟ مامانت؟ بهار پروای معصوم یا ربه کا فونته ؟ گفت: همین جا! جلوت! جا خوردم؛ نازی؟!.... مدام فکر میکردم حالاتش؛ برایم آشناست؛ برای همین نگاهش را مدام از من میدزدید؛ پس او همان بهار دوم ، دختر بمانی بود! گفتم: تو بهار پروای دوم هستی؟ بچه ی بمانی؟ گفت: جوون موندم؟ آدم خارج میره برای همین کارا، یه کم پوستمو کشیدم، همین!..با یه کم آرایش. گفتم: پس نازی؟ گفت: کدوم نازی؟ ما بچه دار نمیشدیم؛ خیلی دوا درمون کردیم؛ تا خدا آرش و صوفی رو به ما داد؛ من بچه دیگه ای ندارم. گفتم: پیش الهه چکار میکنی؟ فکر میکردم باید از تو متنفر باشه؛ خندید؛ چرا؟ چون مادرم اونو از دست شوهر نفرت آورش نجاتش داد؟ اون هیچوقت منصورو دوست نداشت؛ مادر من الهه رو نجات داد!... بمانی بیچاره؛ نجات بخش بانوی خانه شد !
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
۵.۰k
۲۰ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.