عشق و نفرت پارت2♡
عشق و نفرت پارت2♡
فصل2
مینسو: بیا عزیزم اینجا بشین
سوآ: باشه
مینسو: ببخشید میشه بیاید برای من و دخترم...(اسم غذا را میگه)
*بله چشم میارم
مینسو: ممنون
سوآ: مامان اینجا چقدر بزرگه
مینسو: اره همینطوره عزیزم
سوآ: مامان اون ملده لا نگاه کن(دوستان کلا هر حرفی که سوآ میزنه را با لحن بچگونه در نظر بگیرید)
مینسو: کی عزیزم
سوآ: اون که کنار پنجره نشسته خیلی شبیه بابا بزلگه
مینسو: نه عزیزم اون نیست فقط شبیهشه
سوآ: ولی من مطمعا هستم اون دقیقا همونه خودت عکساشو بهم نشون دادی این ملده قشنگ شبیه بابابزرگمه
مینسو: سوآ عزیزم تمومش کن لطفا بهتره غذاتو بخوری
سوآ: هوف باشه
ویو مینسو
دیدم سوآ داره یه مرد رو بهم نشون مییده که دقیقا شبیه بابابزرگشه یعنی پدر کوک اما ممکن نیست اون کانادا چیکار میکنه مجبور بودم که به سوآ دروغ بگم نمیدونم اما همش میترسیدم یوقت سوآ رو ازم بگیرن اما پدر کوک هم همچین ادمی نبود به هر حال سریع غذامونو خوردیم و سریع از اونجا سوآ رو بردم بیرون
پایان ویو
راننده: خانم رسیدیم
سوآ: اخ جون امروز قراره شرکت مامانمو ببینم چگدر بزلگه
میسنو: بیا عزیزم
لینا: سلام خشگل خانوم خوش امدی
ویو مینسو
راستی اینو بهتون نگفتم لینا تنها کسیه که بهش گفتم کجا هستم و توی این چهار سال فقط اون میدونست کجام و پیشم بود اما سوآ هیچ وقت لینا را ندیده بود یا بهتره بگم من نزاشتم اما امروز خواستم با لینا اشناش کنم
پایان ویو
سوآ: سلام من سوآ هستم
لینا: وای خدا تو چقدر شیرینی منم لینا هستم
مینسو: عزیزم میخوای بریم اونجا
سوآ: اونجا چیه
مینسو: بیا خودت میفهمی
مینسو: سوپرایزز
سوا:(ذوققق)
مینسو: خوشت اومد
سوا: اله این خیلی قشنگه ممنونم مامان
مینسو: چی شده ببینم نکنه خوشت نیومده
سوا: چرا اما دیروز توی مهد کوک یکی از بچه ها پدر و مادرش براش کیک تولد اوردن اما من هر سال بدون پدرم جشن میگیرم اون کی برمیگرده
مینسو: عزیزم میدونم و خیلی متاسفم اما اون از ما خیلی دوره
ویو مینسو
سوآ دوباره بهونه پدرشو گرفت ایندفعه بحث رو عوض نکردم اما ازش عذر خواهی کردم اما تا اومدم دوباره صحبت کنم در باز شد و با چیزی که دیدم خشکم زده بود بغضم گرفت و سوآ رو به پشت خودم هدایت کردم
ادامه دارد...
خماری😂🤌🏻💔
خماری...
فصل2
مینسو: بیا عزیزم اینجا بشین
سوآ: باشه
مینسو: ببخشید میشه بیاید برای من و دخترم...(اسم غذا را میگه)
*بله چشم میارم
مینسو: ممنون
سوآ: مامان اینجا چقدر بزرگه
مینسو: اره همینطوره عزیزم
سوآ: مامان اون ملده لا نگاه کن(دوستان کلا هر حرفی که سوآ میزنه را با لحن بچگونه در نظر بگیرید)
مینسو: کی عزیزم
سوآ: اون که کنار پنجره نشسته خیلی شبیه بابا بزلگه
مینسو: نه عزیزم اون نیست فقط شبیهشه
سوآ: ولی من مطمعا هستم اون دقیقا همونه خودت عکساشو بهم نشون دادی این ملده قشنگ شبیه بابابزرگمه
مینسو: سوآ عزیزم تمومش کن لطفا بهتره غذاتو بخوری
سوآ: هوف باشه
ویو مینسو
دیدم سوآ داره یه مرد رو بهم نشون مییده که دقیقا شبیه بابابزرگشه یعنی پدر کوک اما ممکن نیست اون کانادا چیکار میکنه مجبور بودم که به سوآ دروغ بگم نمیدونم اما همش میترسیدم یوقت سوآ رو ازم بگیرن اما پدر کوک هم همچین ادمی نبود به هر حال سریع غذامونو خوردیم و سریع از اونجا سوآ رو بردم بیرون
پایان ویو
راننده: خانم رسیدیم
سوآ: اخ جون امروز قراره شرکت مامانمو ببینم چگدر بزلگه
میسنو: بیا عزیزم
لینا: سلام خشگل خانوم خوش امدی
ویو مینسو
راستی اینو بهتون نگفتم لینا تنها کسیه که بهش گفتم کجا هستم و توی این چهار سال فقط اون میدونست کجام و پیشم بود اما سوآ هیچ وقت لینا را ندیده بود یا بهتره بگم من نزاشتم اما امروز خواستم با لینا اشناش کنم
پایان ویو
سوآ: سلام من سوآ هستم
لینا: وای خدا تو چقدر شیرینی منم لینا هستم
مینسو: عزیزم میخوای بریم اونجا
سوآ: اونجا چیه
مینسو: بیا خودت میفهمی
مینسو: سوپرایزز
سوا:(ذوققق)
مینسو: خوشت اومد
سوا: اله این خیلی قشنگه ممنونم مامان
مینسو: چی شده ببینم نکنه خوشت نیومده
سوا: چرا اما دیروز توی مهد کوک یکی از بچه ها پدر و مادرش براش کیک تولد اوردن اما من هر سال بدون پدرم جشن میگیرم اون کی برمیگرده
مینسو: عزیزم میدونم و خیلی متاسفم اما اون از ما خیلی دوره
ویو مینسو
سوآ دوباره بهونه پدرشو گرفت ایندفعه بحث رو عوض نکردم اما ازش عذر خواهی کردم اما تا اومدم دوباره صحبت کنم در باز شد و با چیزی که دیدم خشکم زده بود بغضم گرفت و سوآ رو به پشت خودم هدایت کردم
ادامه دارد...
خماری😂🤌🏻💔
خماری...
۴.۶k
۲۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.