عشق و نفرت پارت ۱♡
عشق و نفرت پارت ۱♡
فصل2♡
ویو مینسو
4سالی بود که به کانادا امده بودم
این۴سال بد ترین دوران زندگیم بودن و همینطور بهترین
با وجود دختر کوچولوم تونستم یحوری به زندگی ادامه بدم اما خیلی دلم براش تنگ شده بود نمیدونم الان کجاست و داره چیکار میکنه اما خیلی دل تنگشم اما عشقه من برای اون تموم شد
سوآ(اسم دخترشون) همش از کوک میپرسید اما من همیشه موضوع رو عوض میکردم و هنوزم پدرش مثل یه علامت سوال توی ذهنش مونده
پایان ویو
سوآ: مامانی
مینسو: جانم عزیزم ببینم اماده ای
سوآ: اوهوم(سرشو به نشانه بله تکان داد)
مینسو: پس بزن بریم
سوآ: اخ جون اما کاشکی بابای هم بود
مینسو: بهتره بریم عزیزم الان دیرمون میشه
ویو کوک
بعد از رفتم مینسو دیگه زندگی برام سخت شده بود هر روز صبح بی دلیل بیدار میشدم و فقط باشت مینسو رو بغل میکردم هنوزم بوی عطرش رو میداد و فقط گریه. میکردم
حدود چهار سالی میگذشت
یعنی دخترم چه شکلیه منو میشناسه یعنی مینسو چیزی از من بهش گفته خیلی دل تنگش بودم با اینکه دخترمو هیچ وقت ندیدم بعد از مینسو با هیچ دختری تو رابطه نبودم و نمیتونم باشم چون من فقط عاشق اون بودم و هنوزم هستم حتی یونا تهیونگ جیمین یونجی و... دل تنگ مینسو هستن و حتی نگرانشن
پایان ویو
تهیونگ: تق تق
کوک: کیه
تهیونگ:منم پسر در رو باز کن
کوک: بیا تو
تهیونگ:دوباره گریا کردی
کوک: چطوری گریه نکنم هیچ میدونی چقدر سخته اینکه هیچ وقت دخترمو ندیدم اصلا اون درباره ی من چی فکر میکنه(نسبتا داد)
تهیونگ: اما اینجوریم نمیشه خودت رو نابود کردی
کوک: اه گندش بزنن همش تقصیر منه اون شب اگر اون دختره ه. ر. ز. ه تحریکم نمیکرد الان اینجوری نمیشد
تهیونگ: کوک بهتره باور کنی که چهار ساله گذشته بهتره تمومش کنی اینم بدون تقصیر تو نبود که اخه
پرش به مینسو و سوآ🥲😂
سوآ: مامانی پس کی میلسیم(با لحن بچگونه)
مینسو: چند دقیقه دیگه میرسیم عزیزم
سوآ: اما من خیلی گشنمه
مینسو: اوم خب بیا یه کاری کنیم جلو تر یه رستوران خیلی بزرگ و خشگل هست بریم اونجا غذا بخوریو
سوآ: هولاااا
ووی مینسو
یه رستورانی بود که با کوک وقتی یکبار اومدیم کانادا با هم انیجا غذا خوردیم اون وقتا هیچ غم و جدایی نبود و خیلی خوشحال بودیم
بغضم گرفته بود اما باید بیخیالش شم و خودمو کنترل کنم اما نمیشه هز جا هر وقت یادش میوفتم حتی با چهره ی سوآ اون خیلی شبیه کوک بود
پایان ویو
ادامه دارد...
فصل2♡
ویو مینسو
4سالی بود که به کانادا امده بودم
این۴سال بد ترین دوران زندگیم بودن و همینطور بهترین
با وجود دختر کوچولوم تونستم یحوری به زندگی ادامه بدم اما خیلی دلم براش تنگ شده بود نمیدونم الان کجاست و داره چیکار میکنه اما خیلی دل تنگشم اما عشقه من برای اون تموم شد
سوآ(اسم دخترشون) همش از کوک میپرسید اما من همیشه موضوع رو عوض میکردم و هنوزم پدرش مثل یه علامت سوال توی ذهنش مونده
پایان ویو
سوآ: مامانی
مینسو: جانم عزیزم ببینم اماده ای
سوآ: اوهوم(سرشو به نشانه بله تکان داد)
مینسو: پس بزن بریم
سوآ: اخ جون اما کاشکی بابای هم بود
مینسو: بهتره بریم عزیزم الان دیرمون میشه
ویو کوک
بعد از رفتم مینسو دیگه زندگی برام سخت شده بود هر روز صبح بی دلیل بیدار میشدم و فقط باشت مینسو رو بغل میکردم هنوزم بوی عطرش رو میداد و فقط گریه. میکردم
حدود چهار سالی میگذشت
یعنی دخترم چه شکلیه منو میشناسه یعنی مینسو چیزی از من بهش گفته خیلی دل تنگش بودم با اینکه دخترمو هیچ وقت ندیدم بعد از مینسو با هیچ دختری تو رابطه نبودم و نمیتونم باشم چون من فقط عاشق اون بودم و هنوزم هستم حتی یونا تهیونگ جیمین یونجی و... دل تنگ مینسو هستن و حتی نگرانشن
پایان ویو
تهیونگ: تق تق
کوک: کیه
تهیونگ:منم پسر در رو باز کن
کوک: بیا تو
تهیونگ:دوباره گریا کردی
کوک: چطوری گریه نکنم هیچ میدونی چقدر سخته اینکه هیچ وقت دخترمو ندیدم اصلا اون درباره ی من چی فکر میکنه(نسبتا داد)
تهیونگ: اما اینجوریم نمیشه خودت رو نابود کردی
کوک: اه گندش بزنن همش تقصیر منه اون شب اگر اون دختره ه. ر. ز. ه تحریکم نمیکرد الان اینجوری نمیشد
تهیونگ: کوک بهتره باور کنی که چهار ساله گذشته بهتره تمومش کنی اینم بدون تقصیر تو نبود که اخه
پرش به مینسو و سوآ🥲😂
سوآ: مامانی پس کی میلسیم(با لحن بچگونه)
مینسو: چند دقیقه دیگه میرسیم عزیزم
سوآ: اما من خیلی گشنمه
مینسو: اوم خب بیا یه کاری کنیم جلو تر یه رستوران خیلی بزرگ و خشگل هست بریم اونجا غذا بخوریو
سوآ: هولاااا
ووی مینسو
یه رستورانی بود که با کوک وقتی یکبار اومدیم کانادا با هم انیجا غذا خوردیم اون وقتا هیچ غم و جدایی نبود و خیلی خوشحال بودیم
بغضم گرفته بود اما باید بیخیالش شم و خودمو کنترل کنم اما نمیشه هز جا هر وقت یادش میوفتم حتی با چهره ی سوآ اون خیلی شبیه کوک بود
پایان ویو
ادامه دارد...
۵.۶k
۲۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.