زندگی امکافه ای شده بودلبریز از باورهای دم نکشیده ذهن های جوش آوردهو قلب های زنگ زدهبا کافه چی هایی که در لباس فرشته هاشیطانی می کردند...من اما به کافه نمی آمدمبه چشم های تو می آمدمو چشم های تو همیشه بسته بود