بالاخره بعد یه هفته گریه و زاری و نوشتن امروز اومد...
بالاخره بعد یه هفته گریه و زاری و نوشتن امروز اومد...
اومد توی خوابم...
اما انگار توی خوابم میدونستم این یه خوابه...
یه دستمو گرفته بود و من با ناباوری با دست دیگه صورتش رو لمس میکردم...
وسط گریه هام یهو گفتم الهی دورت بگردم...
(تکیه کلام همیشگی من؛ حتی حالا که نیست)
خیلی مهربون شده بود...
دوتا دستامو گرفت و بوسید و گفت: اینطوری نگو...
خدا نکنه...
چرا بیدار شدم عاخه؟! 😢
من حتی تو خوابم نمیتونم یه دل سیر نگاهش کنم...
اومد توی خوابم...
اما انگار توی خوابم میدونستم این یه خوابه...
یه دستمو گرفته بود و من با ناباوری با دست دیگه صورتش رو لمس میکردم...
وسط گریه هام یهو گفتم الهی دورت بگردم...
(تکیه کلام همیشگی من؛ حتی حالا که نیست)
خیلی مهربون شده بود...
دوتا دستامو گرفت و بوسید و گفت: اینطوری نگو...
خدا نکنه...
چرا بیدار شدم عاخه؟! 😢
من حتی تو خوابم نمیتونم یه دل سیر نگاهش کنم...
۶.۶k
۱۸ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.