عشق خونین
《عشق خونین 》
پارت 1
دختر داستان ما ۴۰۰ سالشه و اخلاق مهربون و دل سوزی داره خوش اخلاقی اش گاهی اوقات برایش دردسر میشه هر آدمی که مهربون باشه آخرش تو چاه میافته چاهی که راهی نداره ازش بیرون بره ولی ... ولی اگر یه فرد طنابی برایش بندازد و از روی همان طناب بالا بره که خودش را از اون چاه بیرون بکشه
در این داستان دختره که ۴۰۰ سالش بود در دوران گذشته توسط یه کشیشی به این طلسم مبتلا شد رو دست راست اش خالکوبی داره
ات وضیفه اش نجات جون آدم ها هست این قدرت دختره داستان ما هست وقتی یکی در خطر میافته این ات هست که نجات اش میده اون مثل فرشته نجات همه هست خالکوبی رو دست چپ اش داره که نشانه قدرت ات هست
تو این ۴۰۰ سال خیلی تنها بود .... هر بار وقتی رفیق یا دوست پیدا میکرد تا آخرین نفس باهاش زندگی میکرد وقتی از دنیا میرفت ات بدتر از هر چی اذاب میکشید
اما همان چهره دختر ۱۸ سالگی را داشت هنوز جون بود هنوز زنده بود چرا این باعث میشد که دختر داستان ما بیشتر عصبانی بشه ولی عصبانیت اش فقد کمک کردن به آدم های فقیر و نیازم مندان پیر و جوان کمک میکرد الان درست سال ۲۰۲۵ هست و در این سال های ات فارغالتحصیل های زیادی داشت مثلا
دکتر " استادی " آشپزی و آخرش به پلیس وفا دار برایه شهر وندان شروع به کار کرد
این بود داستان ات
... برسیم به داستان از اونجایی شروع میشه که ات مشغول راننده گی بود تازه هوا تاریک شده بود
ات ... گفته بودن که اینجاست ولی هیچ ردی از کسی نیست
صدا یه خفاش ها و کلاغ ها به گوش اش میخورد ولی هیچ ترسی نداشت اسلحه اش را از پشت اش برداشت و سمته درخت های که صدا کلاغ می امد رفت ...
ات : صدامو میشنوییی....... کسی اینجا هست
هیچ صدا ای نشنید پشته همان درخت را نگاه کرد ولی هیچ کس نبود کلافه اسلحه را پشت کمربند اش گذاشت
ات : ای بابا گیری کردیما چرا وقت مارو الکی حدر میدن
دوباره سمته ماشین اش رفت و سوار شد پیامی را دید که به گوشی اش آمد وقتی اسم سوی جانگ را دید خنده بر لب های اش اومد
و بعد از برداشتن گوشی اش پیام را نگاه کرد ...
" اونییییییی کجاییی دلتنگتم "
باز هم خنده ای کرد و شروع به نوشتن در کیبرد کرد
" عزیزه دلم وقتی کارم تموم شد میام "
بعد از ارسال پیام شروع به راننده گی کرد مردمک چشم هایش روبه جاده بود همش به راهی که فقد چراغ ماشین نوری نشون میداد نگاه میکرد ..
تا اینکه جسم سفید رو زمین کنار جاده را دید و پاش را گذاشت رو ترمز ماشین نگاهی با چشم های درشت اش به اون نگاه میکرد کمربند اش را باز کرد و سمته همان فرد رفت رو س*ینه اش افتاده بود زود بلند اش کرد و سرشرا گذاشت رو پاش
نگران به صورت اون بچه نگاه میکرد
پسری با موهای بلند و پوست رنگ سفید لب های غنچه ای اش زخمی شده بود با دست اش موهای بلند مشکی رو از رو صورت اش کنار زد
پارت 1
دختر داستان ما ۴۰۰ سالشه و اخلاق مهربون و دل سوزی داره خوش اخلاقی اش گاهی اوقات برایش دردسر میشه هر آدمی که مهربون باشه آخرش تو چاه میافته چاهی که راهی نداره ازش بیرون بره ولی ... ولی اگر یه فرد طنابی برایش بندازد و از روی همان طناب بالا بره که خودش را از اون چاه بیرون بکشه
در این داستان دختره که ۴۰۰ سالش بود در دوران گذشته توسط یه کشیشی به این طلسم مبتلا شد رو دست راست اش خالکوبی داره
ات وضیفه اش نجات جون آدم ها هست این قدرت دختره داستان ما هست وقتی یکی در خطر میافته این ات هست که نجات اش میده اون مثل فرشته نجات همه هست خالکوبی رو دست چپ اش داره که نشانه قدرت ات هست
تو این ۴۰۰ سال خیلی تنها بود .... هر بار وقتی رفیق یا دوست پیدا میکرد تا آخرین نفس باهاش زندگی میکرد وقتی از دنیا میرفت ات بدتر از هر چی اذاب میکشید
اما همان چهره دختر ۱۸ سالگی را داشت هنوز جون بود هنوز زنده بود چرا این باعث میشد که دختر داستان ما بیشتر عصبانی بشه ولی عصبانیت اش فقد کمک کردن به آدم های فقیر و نیازم مندان پیر و جوان کمک میکرد الان درست سال ۲۰۲۵ هست و در این سال های ات فارغالتحصیل های زیادی داشت مثلا
دکتر " استادی " آشپزی و آخرش به پلیس وفا دار برایه شهر وندان شروع به کار کرد
این بود داستان ات
... برسیم به داستان از اونجایی شروع میشه که ات مشغول راننده گی بود تازه هوا تاریک شده بود
ات ... گفته بودن که اینجاست ولی هیچ ردی از کسی نیست
صدا یه خفاش ها و کلاغ ها به گوش اش میخورد ولی هیچ ترسی نداشت اسلحه اش را از پشت اش برداشت و سمته درخت های که صدا کلاغ می امد رفت ...
ات : صدامو میشنوییی....... کسی اینجا هست
هیچ صدا ای نشنید پشته همان درخت را نگاه کرد ولی هیچ کس نبود کلافه اسلحه را پشت کمربند اش گذاشت
ات : ای بابا گیری کردیما چرا وقت مارو الکی حدر میدن
دوباره سمته ماشین اش رفت و سوار شد پیامی را دید که به گوشی اش آمد وقتی اسم سوی جانگ را دید خنده بر لب های اش اومد
و بعد از برداشتن گوشی اش پیام را نگاه کرد ...
" اونییییییی کجاییی دلتنگتم "
باز هم خنده ای کرد و شروع به نوشتن در کیبرد کرد
" عزیزه دلم وقتی کارم تموم شد میام "
بعد از ارسال پیام شروع به راننده گی کرد مردمک چشم هایش روبه جاده بود همش به راهی که فقد چراغ ماشین نوری نشون میداد نگاه میکرد ..
تا اینکه جسم سفید رو زمین کنار جاده را دید و پاش را گذاشت رو ترمز ماشین نگاهی با چشم های درشت اش به اون نگاه میکرد کمربند اش را باز کرد و سمته همان فرد رفت رو س*ینه اش افتاده بود زود بلند اش کرد و سرشرا گذاشت رو پاش
نگران به صورت اون بچه نگاه میکرد
پسری با موهای بلند و پوست رنگ سفید لب های غنچه ای اش زخمی شده بود با دست اش موهای بلند مشکی رو از رو صورت اش کنار زد
- ۱۴.۹k
- ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط