یکی از رفقا که نامش تا ابد نزد من محفوظ خواهد ماند، یک رو
_
یکی از رفقا که نامش تا ابد نزد من محفوظ خواهد ماند، یک روز وسط میدان امام #همدان در مرکزیترین نقطه شهر مجبور شد شلوارش را عوض کند. ماجرا از این قرار بود که همکلاسیها هماهنگ کرده بودند روز ۱۳ آبان همگی #شلوار نظامی بپوشند اما هیچکدام نپوشیدند و فقط فرشید امیری بود که با شلوار #پلنگی آمده بود. فرشید مجبور شد وسط شهر، در شلوغی #راهپیمایی ۱۳ آبان، جلوی چشم همه شلوارش را عوض بکند. پس بچهها دورش حلقه زدند و او شلوارش را عوض کرد. آن روز هیچکس او را ندید اما خیالتان راحت. ما به جای همه حسابی دقت کردیم.
_
آیا تا به حال مجبور شدهاید در اماکن عمومی لباستان را عوض کنید؟ من در این حوزه میان ملتهای خاورمیانه و شمال آفریقا ادعا دارم. دلیل اکثر آنها هم جر خوردن شلوارم بوده است. متاسفانه بافتها و دوختهای لباسهای امروزی مناسب قدمهای استوار من نیست و این خود دلیلی است برای آنکه من پنج ساعت تمام از پشت به دیوار ساختمانی در خیابان #حافظ چسبیده باشم تا حمید برایم شلوار بیاورد. از شانس بد مامور #شهرداری هم گیر داده بود که برو آنور میخواهم زیر پایت را جارو کنم. خدا را شکر همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه حمید شلوار را آورد و پوشیدم. اتفاق ناگوار وقتی افتاد که متوجه شدم تمام این مدت به دیوار تالار #بورس تکیه داده بودم. دیواری که تمامش شیشهای بود. آنطرف صدها نفر به جای خیره شدن به تابلوهای بورس، کف سالن دراز کشیده بودند و از خنده شکمهایشان را گرفته بودند. آن روز شاخص بورس #رکورد زد و به ۴۰۰ هزار واحد رسید.
_
۱۲ سالم بود که با #پسر عمهها و #دختر عمهها توپبازی میکردیم که توپمان افتاد داخل جوب. رفتم که بیاورمش. یک پایم را گذاشتم این سمت جوب و دیگری را قرص کردم در طرف دیگر. خم شدم و دستم را دراز کردم سمت توپ. دستم به توپ رسید اما ناگهان رهایش کردم و سریع صاف ایستادم. با حس لامسه دریافتم که طول فاجعه حداقل سه وجب است. پس #چادر دخترعمه را به سر کردم او نشست یک گوشه و شروع کرد به دوختن شلوار من. باز هم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک پسربچه مرا به مادرش نشان داد و گفت: «مامان مامان نگاه کن، زورو با #شرت». سریع پایین را نگاه کردم و دیدم نسیمی ملایم چادر را در هوا به پرواز درآورده و من فقط با دست چادر را زیر گلویم محکم چسبیدهام.
_
از این #خاطرات زیاد است ولی شرحش در این مقال نگنجد. شاید اصلاً همین موارد دلیلی شد که به روزنامهنگاری علاقهمند شوم و بشوم عضو کوچکی از اصحاب جریده.
خلاص
یکی از رفقا که نامش تا ابد نزد من محفوظ خواهد ماند، یک روز وسط میدان امام #همدان در مرکزیترین نقطه شهر مجبور شد شلوارش را عوض کند. ماجرا از این قرار بود که همکلاسیها هماهنگ کرده بودند روز ۱۳ آبان همگی #شلوار نظامی بپوشند اما هیچکدام نپوشیدند و فقط فرشید امیری بود که با شلوار #پلنگی آمده بود. فرشید مجبور شد وسط شهر، در شلوغی #راهپیمایی ۱۳ آبان، جلوی چشم همه شلوارش را عوض بکند. پس بچهها دورش حلقه زدند و او شلوارش را عوض کرد. آن روز هیچکس او را ندید اما خیالتان راحت. ما به جای همه حسابی دقت کردیم.
_
آیا تا به حال مجبور شدهاید در اماکن عمومی لباستان را عوض کنید؟ من در این حوزه میان ملتهای خاورمیانه و شمال آفریقا ادعا دارم. دلیل اکثر آنها هم جر خوردن شلوارم بوده است. متاسفانه بافتها و دوختهای لباسهای امروزی مناسب قدمهای استوار من نیست و این خود دلیلی است برای آنکه من پنج ساعت تمام از پشت به دیوار ساختمانی در خیابان #حافظ چسبیده باشم تا حمید برایم شلوار بیاورد. از شانس بد مامور #شهرداری هم گیر داده بود که برو آنور میخواهم زیر پایت را جارو کنم. خدا را شکر همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه حمید شلوار را آورد و پوشیدم. اتفاق ناگوار وقتی افتاد که متوجه شدم تمام این مدت به دیوار تالار #بورس تکیه داده بودم. دیواری که تمامش شیشهای بود. آنطرف صدها نفر به جای خیره شدن به تابلوهای بورس، کف سالن دراز کشیده بودند و از خنده شکمهایشان را گرفته بودند. آن روز شاخص بورس #رکورد زد و به ۴۰۰ هزار واحد رسید.
_
۱۲ سالم بود که با #پسر عمهها و #دختر عمهها توپبازی میکردیم که توپمان افتاد داخل جوب. رفتم که بیاورمش. یک پایم را گذاشتم این سمت جوب و دیگری را قرص کردم در طرف دیگر. خم شدم و دستم را دراز کردم سمت توپ. دستم به توپ رسید اما ناگهان رهایش کردم و سریع صاف ایستادم. با حس لامسه دریافتم که طول فاجعه حداقل سه وجب است. پس #چادر دخترعمه را به سر کردم او نشست یک گوشه و شروع کرد به دوختن شلوار من. باز هم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک پسربچه مرا به مادرش نشان داد و گفت: «مامان مامان نگاه کن، زورو با #شرت». سریع پایین را نگاه کردم و دیدم نسیمی ملایم چادر را در هوا به پرواز درآورده و من فقط با دست چادر را زیر گلویم محکم چسبیدهام.
_
از این #خاطرات زیاد است ولی شرحش در این مقال نگنجد. شاید اصلاً همین موارد دلیلی شد که به روزنامهنگاری علاقهمند شوم و بشوم عضو کوچکی از اصحاب جریده.
خلاص
۱۵.۹k
۰۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.