جن گیری ( پارت پنجم )
جن گیری ( پارت پنجم )
* ویو ا/ت *
منو دخترا خیلی آروم تا اون اتاق رفتیم و بی سر و صدا اون تخته بیجی بورد رو آوردیم بیرون و بازش کردیم....
ا/ت : هوففففف....آماده اید؟
آچا و لیا : بله....
دخترا دستشون رو گذاشتن رو تخته و چشماشون رو بستن....شمع ها خاموش شد....همینه! داشت کار میکرد....!
* ویو تهیونگ *
وقتی دیدم چیکار میکنن....خیلی تعجب کردم! داشتم روح احظار میکردن....کاری که پدرم ازش متنفره....چون پدرم کِشیش هست....
یکم رفتم نزدیک تر.....ا/ت رو دیدم....نگاش کردم....
به خودم اومدم و رفتم عقب و قایم شدم...
* ویو ا/ت *
همه جا داشت میلرزید....خیلی نگران بودم تا اون راهبه دوباره بیاد!!!
چشمام رو باز کردم....شمع ها خاموش بود و بعضی از وسایل جا به جا شده بود!
دخترا هم چشماشون رو باز کردن...که صدای پای یکی اومد...!!!!
لیا : فکر کنم راهبه هس!
آچا : قایم شین!
ا/ت : نمیتونیم....پیدامون میکنه!
لیا : حالا چیکار کنیم؟
در و نیمه باز گذاشتم ببینم چیکار میکنه....که صدای شکستن چیزی اومد...راهبه حواسش پرت شد و رفت سمت اون!
ا/ت : خوبه....دخترا برین!
اول دخترا رفتن و بعد من رفتم....از در رفتیم بیرون و از مدرسه خارج شدیم...
آچا : هوففففف...بخیر گذشت!
لیا: آره....
ا/ت : بنظرتون کسی پیش ما بود؟
لیا : چطور ؟
ا/ت : آخه....احساس کردم کسی پیشمونه!
آچا : ول کنین این حرف هاروگشنمهههه!!
ا/ت : ای بابا دختر توام که همیشه گشنه ای!
آچا : بریم یه چیزی بخوریم....توروخداااا!
لیا : هوف...بیا بریم! منم گشنمه...
ا/ت : پس بریم...
با دخترا تا یه رستوران ساده رفتیم و یه نودل سفارش دادیم و خوردیم....
ا/ت : دخترا من میرم دیگه...
آچا و لیا : خدافظ!
ا/ت : بای....
از دخترا خدافظی کردم و رفتم خونه....داشتم سکته میکردم، مامان بابا من و میکشن!
لای در خونه رو باز کردم....هنوز مهمونا بودن!
ا/ت : یاااا...هنوز نرفتن؟
تصمیم گرفتم از پنجره اتاقم برم داخل....
یه چند تا سنگ بزرگ گذاشتم زیر پام و پَرده اتاقم و گرفتم و از پنجره رفتم داخل....
ا/ت : هوففففف....تونستم!
ا/م : خانم ا/ت....!
ا/ت : م...مامان!
ا/م : هوف....میشه بپرسم کجا بودی؟
ا/ت : بیرون....
ا/م : مگه مهمون نداشتیم؟!
ا/ت : چرا....
ا/م : دارم از دستت کُفری میشم! آخه این چه کاریه؟
ا/ت : ببخشیدددد....دیگه تکرار نمیشه!
ا/م : واسه این کارن یه هفته گوشیت دست من میمونه!
ا/ت : چ...چی؟ نه...نه! خواهش میکنمممم! تروخداااا!
ا/م : باشه....میکنمش ۴ روز خوبه؟
ا/ت : هوففففف....باشه!
ا/م : ( رفت، گوشی هم برد )
هعی...:)))))
🗿🗿🗿⛓️
* ویو ا/ت *
منو دخترا خیلی آروم تا اون اتاق رفتیم و بی سر و صدا اون تخته بیجی بورد رو آوردیم بیرون و بازش کردیم....
ا/ت : هوففففف....آماده اید؟
آچا و لیا : بله....
دخترا دستشون رو گذاشتن رو تخته و چشماشون رو بستن....شمع ها خاموش شد....همینه! داشت کار میکرد....!
* ویو تهیونگ *
وقتی دیدم چیکار میکنن....خیلی تعجب کردم! داشتم روح احظار میکردن....کاری که پدرم ازش متنفره....چون پدرم کِشیش هست....
یکم رفتم نزدیک تر.....ا/ت رو دیدم....نگاش کردم....
به خودم اومدم و رفتم عقب و قایم شدم...
* ویو ا/ت *
همه جا داشت میلرزید....خیلی نگران بودم تا اون راهبه دوباره بیاد!!!
چشمام رو باز کردم....شمع ها خاموش بود و بعضی از وسایل جا به جا شده بود!
دخترا هم چشماشون رو باز کردن...که صدای پای یکی اومد...!!!!
لیا : فکر کنم راهبه هس!
آچا : قایم شین!
ا/ت : نمیتونیم....پیدامون میکنه!
لیا : حالا چیکار کنیم؟
در و نیمه باز گذاشتم ببینم چیکار میکنه....که صدای شکستن چیزی اومد...راهبه حواسش پرت شد و رفت سمت اون!
ا/ت : خوبه....دخترا برین!
اول دخترا رفتن و بعد من رفتم....از در رفتیم بیرون و از مدرسه خارج شدیم...
آچا : هوففففف...بخیر گذشت!
لیا: آره....
ا/ت : بنظرتون کسی پیش ما بود؟
لیا : چطور ؟
ا/ت : آخه....احساس کردم کسی پیشمونه!
آچا : ول کنین این حرف هاروگشنمهههه!!
ا/ت : ای بابا دختر توام که همیشه گشنه ای!
آچا : بریم یه چیزی بخوریم....توروخداااا!
لیا : هوف...بیا بریم! منم گشنمه...
ا/ت : پس بریم...
با دخترا تا یه رستوران ساده رفتیم و یه نودل سفارش دادیم و خوردیم....
ا/ت : دخترا من میرم دیگه...
آچا و لیا : خدافظ!
ا/ت : بای....
از دخترا خدافظی کردم و رفتم خونه....داشتم سکته میکردم، مامان بابا من و میکشن!
لای در خونه رو باز کردم....هنوز مهمونا بودن!
ا/ت : یاااا...هنوز نرفتن؟
تصمیم گرفتم از پنجره اتاقم برم داخل....
یه چند تا سنگ بزرگ گذاشتم زیر پام و پَرده اتاقم و گرفتم و از پنجره رفتم داخل....
ا/ت : هوففففف....تونستم!
ا/م : خانم ا/ت....!
ا/ت : م...مامان!
ا/م : هوف....میشه بپرسم کجا بودی؟
ا/ت : بیرون....
ا/م : مگه مهمون نداشتیم؟!
ا/ت : چرا....
ا/م : دارم از دستت کُفری میشم! آخه این چه کاریه؟
ا/ت : ببخشیدددد....دیگه تکرار نمیشه!
ا/م : واسه این کارن یه هفته گوشیت دست من میمونه!
ا/ت : چ...چی؟ نه...نه! خواهش میکنمممم! تروخداااا!
ا/م : باشه....میکنمش ۴ روز خوبه؟
ا/ت : هوففففف....باشه!
ا/م : ( رفت، گوشی هم برد )
هعی...:)))))
🗿🗿🗿⛓️
۴۵.۳k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.