جن گیری ( پارت چهارم )
جن گیری ( پارت چهارم )
* ویو تهیونگ *
من تازه چند روز پیش به این مدرسه اومدم....یه دختره رو دیدم که چشمم بهش،خورد....خوشگل بود!
وقتی داشت میرفت خونه حرف هاشو با دوستاش شنیدم...یکی از دوستاش میگفت امشب بیا مدرسه دوباره انجامش بدیم! کنجکاو شدم بدونم چیو؟ چیو انجام بدن؟! پس با خودم گفتم شب یواشکی بیام مدرسه ببینم چیکار میکنن....
* ویو ا/ت، شب*
چیپس دستم بود و داشتم میخوردم و فیلم میدیدم.....که یهو صدای مامانم اومد
ا/ت : بلههههه؟
ا/م : برو آماده شو مهمونی الان شروع میشه!
ا/ت : یا خدا! باشه! الان آماده میشم...
رفتم سمت کمد لباسام و یه لباس انتخاب کردم ( میزارم عکس لباسو ) دامنی و روشن نبود یه شلوار جین مشکی کوتاه بود با یه تاپ مشکی و کفش آلاِستار پوشیدم و ارایش لایت کردم و موهامو بستم.....مهمونی شروع شد...منم منتظر آچا و لیا بودم که بیان....
* چند دقیقه بعد *
صدای زنگ در اومد....
ب/ا : عزیزم الان خودم میرم ببینم کیه....
ا/م : باشه....
ا/ب : اومدم....
بابا رفت در و باز کنه و مامان هم مشغول صحبت کردن با مهمونا بود....توی خونه ما یه در خروجی دیگه هم هست مامان و بابا که حواسشون نبود از اون در رفتم بیرون خونه....یه آچا و لیا رو دیدم....
ا/ت : کارِتون درسته...!
لیا : بیا بریم...
ا/ت : باشه....
آچا : اصلا حوصله اون پیر خرِفت و ندارم!
ا/ت : راهبه؟
آچا : آره دیگه...
لیا : هوففففف....منم!
رسیدیم مدرسه...چشمم به راهبه خورد که تو یه اتاق نشسته بود و حواسش نبود...
ا/ت : بچه ها حواسش نیست برید...( خیلی اروم)
اول دخترا رفتن و بعد من رفتم تو همون اتاقی که تخته بیجی بورد بود.
لایک کنید، کامنت بزارید تا پارت بعد🗿🤝🏻🫂
* ویو تهیونگ *
من تازه چند روز پیش به این مدرسه اومدم....یه دختره رو دیدم که چشمم بهش،خورد....خوشگل بود!
وقتی داشت میرفت خونه حرف هاشو با دوستاش شنیدم...یکی از دوستاش میگفت امشب بیا مدرسه دوباره انجامش بدیم! کنجکاو شدم بدونم چیو؟ چیو انجام بدن؟! پس با خودم گفتم شب یواشکی بیام مدرسه ببینم چیکار میکنن....
* ویو ا/ت، شب*
چیپس دستم بود و داشتم میخوردم و فیلم میدیدم.....که یهو صدای مامانم اومد
ا/ت : بلههههه؟
ا/م : برو آماده شو مهمونی الان شروع میشه!
ا/ت : یا خدا! باشه! الان آماده میشم...
رفتم سمت کمد لباسام و یه لباس انتخاب کردم ( میزارم عکس لباسو ) دامنی و روشن نبود یه شلوار جین مشکی کوتاه بود با یه تاپ مشکی و کفش آلاِستار پوشیدم و ارایش لایت کردم و موهامو بستم.....مهمونی شروع شد...منم منتظر آچا و لیا بودم که بیان....
* چند دقیقه بعد *
صدای زنگ در اومد....
ب/ا : عزیزم الان خودم میرم ببینم کیه....
ا/م : باشه....
ا/ب : اومدم....
بابا رفت در و باز کنه و مامان هم مشغول صحبت کردن با مهمونا بود....توی خونه ما یه در خروجی دیگه هم هست مامان و بابا که حواسشون نبود از اون در رفتم بیرون خونه....یه آچا و لیا رو دیدم....
ا/ت : کارِتون درسته...!
لیا : بیا بریم...
ا/ت : باشه....
آچا : اصلا حوصله اون پیر خرِفت و ندارم!
ا/ت : راهبه؟
آچا : آره دیگه...
لیا : هوففففف....منم!
رسیدیم مدرسه...چشمم به راهبه خورد که تو یه اتاق نشسته بود و حواسش نبود...
ا/ت : بچه ها حواسش نیست برید...( خیلی اروم)
اول دخترا رفتن و بعد من رفتم تو همون اتاقی که تخته بیجی بورد بود.
لایک کنید، کامنت بزارید تا پارت بعد🗿🤝🏻🫂
۲۱.۹k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.