خشکم زد و دست از فریاد و در زدن برداشتم آب دهانم رو قورت
خشکم زد و دست از فریاد و در زدن برداشتم آب دهانم رو قورت دادم به آرامی به سمتی که صدا را شنیده بودم برگشتم و خود راه به در نزدیک کردم آنقدر نزدیک آنقدر نزدیک که گویی قصد داشتم خود را درون در چوبی حل کنم صدای مرد آشنا بود ولی به یاد نداشتم کجا آن صدا را شنیده بودم همین باعث ترس بیشترم میشدم و همزمان ترسی برایم نداشت با دقت به نقطه ایی که صدا رو از آنجا شنیده بودم خیره شدم نور ماه اتاق را کمی روشن تر کرده بود و نیمی از اتاق را در آغوش کشیده بود مرد به مبل تکیه زده بود صورتش بخاطر نور کم ماه پیدا نبود ابر هایم را در هم کشیدم و قدمی به جلو برداشتم و گفتم: «کی هستی؟! چطور منو نجات دادی؟!» صدای پوزخند در ر اتاق پیچید ابرو هایم را بیشتر در هم کشیدم مرد با کمی مکس دست هایش را به را با ضربه به دست های مبل زد که از صدای ضربه میشد فهمید مبل از چرمه مرد ایستاد و و دست های را در رون جیب هایس فرو برد و به آرامی به سمتم آمد و روبه رویم درست قدیمیم ایستاد مرد رو به رویم را به خوبی میشناختم اخم هایم را در هم کشیدم در چشمانش خیره شدم مرد هم با بی پروایی در چشمانم خیره شد و گفت: « درسته نباید از دختر سرکشی مثل تو انتظار تشکر داشت»
دوباره صدای پوزخندش در اتاق پیچید که باعث شد اعصابم به بازی گرفته بود با دندان های چفت شده گفتم: « مطمئن باش هرکسی اینکار رو انجام میداد ازش تشکر میکردم ولی عمرا از تو تشکر کنم مین یونگی اعظیم با بهتر بگم آقای شوگا» تموم مدت با حرص حرف میزدم و اون با چشم هایی که برق خنده را هم میشد در اتاق نیمه تاریک دید و صورتی بدون احساس در چشمانم خیره شد نالیدم: «آدم کم بود صاف باید ی آدم مغرور باید نجاتم میداد؟! خدایا وقتی داشتی شانس تقسیم میکردی من کدوم گوری تشریف داشتم؟! » از حرص اشک در چشمانم جمع شد مرد مغرور بدون توجه به حرف هایم و بدون گرفت چشمانش زمزمه کرد: «بهتره فرار نکنی جنگل جای خطرناکی برا کسی مثل توعه خانوم کوچولو» با شنیدن *خانوم کوچولو*اونم از دهن مین یونگی به مرض انفجار رسید دستم را بالا بردم تا حرص را بر صورتش خالی کنم ولی دستم به سرعت متوقف شد با چشمانی که مطمئن بودم حرص از آن ها مانند گدازه های آتش فشان درحال فوران بود به چشمانش خیره شدم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی آن موجود مغرور با پوزخند دستم را بدون ذره ایی فشار در در آغوش دستش کشیده بود گفت : « هنوز برای اینکار ها زیادی کوچولویی» دندان هایم رو بر روی هم فشردم و گفتم: « ولم کن» پوزخندش عمیق تر شد دستم را به آرامی پایین آورد دستی که تمام مدت در جیب لباسش بود بیرون آورد و شیا رو درون دستم گذاشت
____&____
ادامه دارد....
#bts #jin #jimin #jungkook #namjoon #tehyong #suga
#namjoon
دوباره صدای پوزخندش در اتاق پیچید که باعث شد اعصابم به بازی گرفته بود با دندان های چفت شده گفتم: « مطمئن باش هرکسی اینکار رو انجام میداد ازش تشکر میکردم ولی عمرا از تو تشکر کنم مین یونگی اعظیم با بهتر بگم آقای شوگا» تموم مدت با حرص حرف میزدم و اون با چشم هایی که برق خنده را هم میشد در اتاق نیمه تاریک دید و صورتی بدون احساس در چشمانم خیره شد نالیدم: «آدم کم بود صاف باید ی آدم مغرور باید نجاتم میداد؟! خدایا وقتی داشتی شانس تقسیم میکردی من کدوم گوری تشریف داشتم؟! » از حرص اشک در چشمانم جمع شد مرد مغرور بدون توجه به حرف هایم و بدون گرفت چشمانش زمزمه کرد: «بهتره فرار نکنی جنگل جای خطرناکی برا کسی مثل توعه خانوم کوچولو» با شنیدن *خانوم کوچولو*اونم از دهن مین یونگی به مرض انفجار رسید دستم را بالا بردم تا حرص را بر صورتش خالی کنم ولی دستم به سرعت متوقف شد با چشمانی که مطمئن بودم حرص از آن ها مانند گدازه های آتش فشان درحال فوران بود به چشمانش خیره شدم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی آن موجود مغرور با پوزخند دستم را بدون ذره ایی فشار در در آغوش دستش کشیده بود گفت : « هنوز برای اینکار ها زیادی کوچولویی» دندان هایم رو بر روی هم فشردم و گفتم: « ولم کن» پوزخندش عمیق تر شد دستم را به آرامی پایین آورد دستی که تمام مدت در جیب لباسش بود بیرون آورد و شیا رو درون دستم گذاشت
____&____
ادامه دارد....
#bts #jin #jimin #jungkook #namjoon #tehyong #suga
#namjoon
۳.۳k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.