𝓟𝓪𝓻𝓽 7 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 7 🥺🤍🖇️
جانگکوک ویو
بهتره بگم وقت نکردم انقدر بخندم حالا میفهمم چرا میگفت مطالبش هیچ وقت قدیمی نمیشن
پاشدم رفتن لباسامو عوض کردمو خوابیدم
................
ا/ت ویو
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم امروز روز خوبی بود یه کار دیگه هم پیدا کرده بودم اگه ایجوری پیش بره عالی میشه لباس فرممو پوشیدم و رفتم داخل حیاط پدرم بود امروز باید کارمو درست انجام بدم تا بتونم زود برم سراغ کار بعدیم
ا/ت : سلام پدر
پدر : سلام ا/ت بالاخره اومدی رئیس گفت بهت بگم که تا ساعت 7 شب اینجا کار میکنی از ساعت 7 تا ساعت 12 شب توی آشپزخونه
خوشحال شدم بلاخره این کار مال من شد لبخند زدم
ا/ت : بله ممنونم
بهش کمک کردم تا گلا رو بکاریم
* فلش بک به شب *
تا شب همه ی کارا رو کردم به ساعت نکاه کردم 6:30 بود و من کارمو تموم کرده بودم این عالی بود رفتم کنار پدر
ا/ت : پدر کارا تموم شد میتونم یکم زود تر برم سر کارم تو آشپزخونه؟
پدر : باشه دخترم امروز کارت عالی بود اینطوری پیش بری جای منم میگیری
بهش خندیدم
ا/ت : هیچ کس نمیتونه جای شمارو بگیره
پدر : ممنونم دخترم... برو دیکه دیرت شد
ا/ت : فردا میبینمتون
پدر : منم همینطور
رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و رفتم داخل آشپزخونه یه خانم سن بالا با چند تا دختر جوون داشتن کار میکردن
ا/ت : ببخشید
برگشتن سمتم
ا/ت : من برای کار اومدم اولین روز کاریم توی آشپزخونس اگه میتونبد میشه بهم کمک کنید؟
یکیشون برگشت روبه من و گفت :
دختره : برای چی باید کمکت کنیم خودت یاد بگیر دیگه مکه چشم نداری
اینو که گفت اون خانمی که سنش بالا بود اومد جلوم وایساد و رو به اون دختره گفت :
آجوما : ماریا تمومش کن
ماریا : مگه چی گفتم من فقط حقیقتو بهش گفتم
آجوما : بسه
دیگه حرف نزد برگشت روبه من
آجوما : دخترم خوش اومدی ماریا قصدی نداره یکم زبونش تنده تو به دل نگیر
ا/ت : نه اشکالی نداره من عادت دارم
آجوما : بیا تا کارتو بهت بگم لباس فرمت اون گوشس برش دار و بپوشش
نگاه کردم بهش یه تیشرت مشکی بود با یه دامن کوتاه و ساده مشکی برش داشتم و رفتم تو یه اتاق و پوشیدمش و دوباره رفتم تو آشپزخونه کارم این بود که اونا غذا رو حاضر میکنن و من باید ببرمشون سر میز بعضی وقتا هم بهشون تو درست کردن غذا کمک میکنم بهشون کمک کردم تا شب که رئیس اومد میزو چیدم مهمون داشتن بهشون خوش آمد گفتم و کتشونو گرفتم
جانگکوک : پس کار تو شروع کردی
ا/ت : بله
جانگکوک : خوبه
به مهمونشون نگاه کردم داشت نگام میکرد
راهی شدن سمت میز و نشستن پشتش
ا/ت : چیزی لازم ندارید؟
جانگکوک : نه میتونی بری
رفتم تو آشپزخونه و نشستم روی صندلی استرس داشتم فکر نمیکردم انقدر استرس بگیرم پاهام میلرزید آجوما کنارم نشست
آجوما : دخترم آروم باش چی شد
ا/ت : چیزی نشد م من فقط یکم استرس گرفتم
آجوما : باشه آروم باش استرس نداره که
دستمو گرفت بهش نگاه کردم تعجب کرد نمیدونم واقعا از چی انقدر تعجب کرد
آجوما : ا/ت تو چقدر خوشگلی الان که بهت دقت کردم متوجه شدم
سرمو پایین انداختم
ا/ت : خیلی ممنونم شما هم همینطور
آجوما : آخه دختر خجالتیه من
بغلم کرد چقدر مهربونه منم بغلش کردم
که صدای یکی اومد
از هم جدا شدیم و بهش نگاه کردیم مهمون رئیس بود
مَرت : ببخشید مزاحم شدم میخواستم بگم میشه یه لیوان آب بهم بدید ؟
ا/ت : البته
پاشدم یه لیوان آب ریختم و دادم بهش بهم زل زده بود یعنی چیز دیگه ای میخواد
ا/ت : چیز دیگه ای نمیخواید؟
مرت : ن نه ممنونم
رفت چقدر عجیب غریب بود
آجوما داشت غذا هارو جا به جا میکرد منم رفتم کمکش
شرطا : 105 تا لایک 🥺🪄
جانگکوک ویو
بهتره بگم وقت نکردم انقدر بخندم حالا میفهمم چرا میگفت مطالبش هیچ وقت قدیمی نمیشن
پاشدم رفتن لباسامو عوض کردمو خوابیدم
................
ا/ت ویو
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم امروز روز خوبی بود یه کار دیگه هم پیدا کرده بودم اگه ایجوری پیش بره عالی میشه لباس فرممو پوشیدم و رفتم داخل حیاط پدرم بود امروز باید کارمو درست انجام بدم تا بتونم زود برم سراغ کار بعدیم
ا/ت : سلام پدر
پدر : سلام ا/ت بالاخره اومدی رئیس گفت بهت بگم که تا ساعت 7 شب اینجا کار میکنی از ساعت 7 تا ساعت 12 شب توی آشپزخونه
خوشحال شدم بلاخره این کار مال من شد لبخند زدم
ا/ت : بله ممنونم
بهش کمک کردم تا گلا رو بکاریم
* فلش بک به شب *
تا شب همه ی کارا رو کردم به ساعت نکاه کردم 6:30 بود و من کارمو تموم کرده بودم این عالی بود رفتم کنار پدر
ا/ت : پدر کارا تموم شد میتونم یکم زود تر برم سر کارم تو آشپزخونه؟
پدر : باشه دخترم امروز کارت عالی بود اینطوری پیش بری جای منم میگیری
بهش خندیدم
ا/ت : هیچ کس نمیتونه جای شمارو بگیره
پدر : ممنونم دخترم... برو دیکه دیرت شد
ا/ت : فردا میبینمتون
پدر : منم همینطور
رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و رفتم داخل آشپزخونه یه خانم سن بالا با چند تا دختر جوون داشتن کار میکردن
ا/ت : ببخشید
برگشتن سمتم
ا/ت : من برای کار اومدم اولین روز کاریم توی آشپزخونس اگه میتونبد میشه بهم کمک کنید؟
یکیشون برگشت روبه من و گفت :
دختره : برای چی باید کمکت کنیم خودت یاد بگیر دیگه مکه چشم نداری
اینو که گفت اون خانمی که سنش بالا بود اومد جلوم وایساد و رو به اون دختره گفت :
آجوما : ماریا تمومش کن
ماریا : مگه چی گفتم من فقط حقیقتو بهش گفتم
آجوما : بسه
دیگه حرف نزد برگشت روبه من
آجوما : دخترم خوش اومدی ماریا قصدی نداره یکم زبونش تنده تو به دل نگیر
ا/ت : نه اشکالی نداره من عادت دارم
آجوما : بیا تا کارتو بهت بگم لباس فرمت اون گوشس برش دار و بپوشش
نگاه کردم بهش یه تیشرت مشکی بود با یه دامن کوتاه و ساده مشکی برش داشتم و رفتم تو یه اتاق و پوشیدمش و دوباره رفتم تو آشپزخونه کارم این بود که اونا غذا رو حاضر میکنن و من باید ببرمشون سر میز بعضی وقتا هم بهشون تو درست کردن غذا کمک میکنم بهشون کمک کردم تا شب که رئیس اومد میزو چیدم مهمون داشتن بهشون خوش آمد گفتم و کتشونو گرفتم
جانگکوک : پس کار تو شروع کردی
ا/ت : بله
جانگکوک : خوبه
به مهمونشون نگاه کردم داشت نگام میکرد
راهی شدن سمت میز و نشستن پشتش
ا/ت : چیزی لازم ندارید؟
جانگکوک : نه میتونی بری
رفتم تو آشپزخونه و نشستم روی صندلی استرس داشتم فکر نمیکردم انقدر استرس بگیرم پاهام میلرزید آجوما کنارم نشست
آجوما : دخترم آروم باش چی شد
ا/ت : چیزی نشد م من فقط یکم استرس گرفتم
آجوما : باشه آروم باش استرس نداره که
دستمو گرفت بهش نگاه کردم تعجب کرد نمیدونم واقعا از چی انقدر تعجب کرد
آجوما : ا/ت تو چقدر خوشگلی الان که بهت دقت کردم متوجه شدم
سرمو پایین انداختم
ا/ت : خیلی ممنونم شما هم همینطور
آجوما : آخه دختر خجالتیه من
بغلم کرد چقدر مهربونه منم بغلش کردم
که صدای یکی اومد
از هم جدا شدیم و بهش نگاه کردیم مهمون رئیس بود
مَرت : ببخشید مزاحم شدم میخواستم بگم میشه یه لیوان آب بهم بدید ؟
ا/ت : البته
پاشدم یه لیوان آب ریختم و دادم بهش بهم زل زده بود یعنی چیز دیگه ای میخواد
ا/ت : چیز دیگه ای نمیخواید؟
مرت : ن نه ممنونم
رفت چقدر عجیب غریب بود
آجوما داشت غذا هارو جا به جا میکرد منم رفتم کمکش
شرطا : 105 تا لایک 🥺🪄
۹۵.۹k
۱۰ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.