فصل دوم شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق

فصل دوم: شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق

《بازگشت》
part¹

در آسمان تیره‌ی روسیه، برف نرم و بی‌وقفه روی زمین می‌نشست. مردی با چهره‌ای جدی، در لباس پالتوی مشکی بلندش، از لیموزینی لوکس پیاده شد. دستکش‌های چرمی‌اش را درآورد و به مردی که بیرون ایستاده بود، گفت:

«تمام خیابون‌ها و فرودگاه‌ها رو بررسی کنید. هیچ اثری ازش نمی‌خوام جا بمونه.»

آن مرد کسی نبود جز جئون جونگ‌کوک.

از وقتی که فهمیده بود ا.ت رفته روسیه، دیگه نخوابیده بود. نه شب داشت نه روز. از همان روزی که پرواز ا.ت را از دست داد، بلافاصله ترتیب سفر را داد. برای کسی مثل او که رئیس یکی از بزرگ‌ترین مافیاهای آسیا بود، رسیدن به روسیه فقط چند تماس فاصله داشت.

زیر دندان‌هایش زمزمه کرد:

«تو رفتی ولی من پیدات می‌کنم. هر جا که باشی.»

╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤

سمت هتل مجللی رفت که گفته بودند ممکنه ردپایی از یک زن کره‌ای دیده شده باشه. وارد لابی شد. نگاهش سرد و سنگین بود. با مسئول پذیرش روسی به انگلیسی صحبت کرد:

"یه زن جوان. پوست سفید موهای بلند مشکی و چشم‌های بادومی، لهجه کره‌ای. چند روز پیش اینجا اومده؟"

پذیرش نگاهی به مانیتورش انداخت، کمی مکث کرد، بعد آرام گفت:

«شاید... اما اطلاعات مسافرها خصوصی‌ان، آقا.»

پول، کارتی طلایی، و نگاه خشمگینش را هم‌زمان روی میز گذاشت. زن بی‌درنگ مانیتور را چرخاند:

«اتاق ۴۲۱، اسمش چانگ ا.ت نبود. اما مشخصات می‌خونه با گفته‌های شما. سه روزه اینجاست.»

جونگ‌کوک به سرعت به سمت آسانسور رفت. اما توی ذهنش غوغایی بود.

سه روز؟ اونجا بوده؟ چرا نرفته؟ چرا بهش چیزی نگفته؟ چرا...

درِ آسانسور باز شد. طبقه چهارم. پاهاش خودشون راه می‌رفتن. شماره‌ها رو می‌شمرد.

۴۱۵... ۴۱۹... ۴۲۱.

مکث کرد. نفسش سنگین شد. دستش رو روی در گذاشت. فقط یک لحظه خواست همه چیز رو فراموش کنه. این در رو باز کنه و بگه:

«برگرد... فقط برگرد.»

اما قبل از اینکه دستش به در بخوره، صدای خنده‌ای ضعیف از پشت در به گوشش رسید. قلبش فرو ریخت. صدای خنده‌ی زن نبود. صدای یک مرد بود.

چشم‌هاش باریک شد. نفسش بند اومد.

درد ناآشنا توی قفسه‌ی سینه‌اش پیچید.

پشت در ۴۲۱، ا.ت با لبخند به مردی مو طلایی نگاه می‌کرد. فنجان قهوه‌اش را بلند کرد و گفت:

«تو تنها کسی هستی که توی این غربت ازم نپرسید چرا اومدم.»

مرد لبخند زد:

«لازم نیست بدونم چرا. فقط اینو می‌دونم که آدم وقتی از جهنم فرار می‌کنه دنبال دلیل نمی‌گرده. دنبال نجاته.»

ا.ت لبخندش کم‌رنگ شد. نگاهش غمگین شد.

پشت در، جئون هنوز ایستاده بود.

و زمزمه کرد:

«تو فکر کردی اینجا نجاته؟ ولی من نجاتت می‌دم... حتی اگه نخوای.»
دیدگاه ها (۵)

part²صدای خنده‌ی مرد هنوز توی گوشش زنگ می‌زد.انگار یکی با چک...

/ناشناس/

ادامه تک پارتی سرو تصمیم گرفتم گشادی رو کنار بذارم و بیام اد...

چندشاتی جونگکوک(پارت۶)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط