هرشب ساعت تنهایی میومد کافه و میشست اون کنج و شروع میک

هرشب ساعتِ۸ تنهایی میومد کافه و میشِست اون کنج و شروع میکرد به نوشتن
موقعی که سرش پایین بود موهای مجعدش مثلِ درختِ بیدِ مجنون آویزون میشد و کلی به دلبریش اضافه میکرد
هرسری خودم میرفتم سفارشِش رو میگرفتم،یه قهوه ترک سفارش همیشگیش بود
همیشه هم قهوه اش سرد میشد و بدون این که لب بزنه به قهوه بلند میشد میرفت
چشماش شده بود تمومِ دلخوشیم و هرشب به امید این که چشمای درشتش رو ببینم ، میرفتم بالاسرش و صداش میکردم تا سرش رو بگیره بالا و من هزار بار بمیرم و زنده شم، بعد فقط بگم که چی میل دارین و اون هم بگه همون همیشگی
از کتاب های رو میز متوجه شده بودم که عاشق اشعارِ شاملو هستش
دوست داشتم برم بشینم کنارش بگم :
پرِ پرواز ندارم
امّا
دلی دارم و حسرتِ دُرناها...
میخواستم بدونه منم بلدم،بدونه حسرتِ دوست داشتن و عاشق شدن رو دارم
اصن از کجا معلوم
شاید اسمش آیدا باشه
یه شب تصمیم گرفتم اشعارِ شاملو رو بنویسم و بچسبونم به دیوارِ رو به روش تا بیشتر سرش رو بالا بگیره.تا بیشتر چشماش ذوق کنه تا بیشتر بتونم چشماش رو ببینم
هرشب که میومد شعر های رو دیوار رو تغییر میدادم
کارم شده بود همین
که ببینمش که بیشتر عاشقش شم
یکسالی شده بود که تنهایی میومد کافه و میشست اون کنج و مینوشت،منم اصلا نمیدونستم که دوست پسر داره یا نامزد ، یا اصلا شوهر
فقط تنها چیزی که میدونستم این بود که سخت عاشقش شده بودم
یه شب از همین شب های شاملویی و عاشقانه های یواشکیِ من،تلفنش زنگ خورد و سراسیمه از کافه بیرون زد بدون این که اصلا قهوه سرد شدش رو حساب کنه
دفترچه هاش و کتاب هاش رو جاگذاشته بود روی میز،بدون این که بخوام بخونمشون،درش رو بستم و گذاشتمش کنار تا فرداشب که میاد بهش بدم
چند شب گذشت و نیومد
امکان نداشت که این همه مدت کافه نیاد نه شماره تلفنی داشتم ازش، نه نشونه ای
تنها نشونی که داشتم ازش همون صندلی کنجِ کافس که خالیه
چند شبی بود که شعر های رو دیوار عوض نشده بود و هربار که چشمم میخورد بهش بغض گلوم رو فشار میداد
چند شبی حواس پرت شده بودم و همش یه قهوه ترک برای اون میزِ کنج میریختم.اصلا یادم نبود که نیست
دوماه گذشت و نیومد حتی وسایلش رو ببره اون تلفن کی بود؟چی گفت؟کجا رفت؟
دیگه نتونستم طاقت بیارم،رفتم کتاب هاش رو گشتم ک شاید شماره ای،آدرسی باشه ولی نبود
تا این که دفترچه یادداشتش رو باز کردم و دومین صفحش رو خوندم:
عاشقِ پسری در کافه شدم که برایم قهوه ترک میاورد و من آن را سرد رها میکردم
دیدگاه ها (۳)

بودلر در یکی از اشعار منثورش*، ماجرای برخورد عجیبش با یک تهی...

رابطه جنسیهرگز کسی را ارضا نکرده ‌است.این پیوند، بیشتر و بیش...

تن های هرزه را سنگسار می کنندغافل از اینکهشهر پر از فاحشه ها...

شاید یک شخص،آن‌قدر که میل به درک شدن دارد،میل به دوست داشته ...

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

قهوه تلخ پارت ۶۱به یک اتاق دیگه رفتیم و همون مرد رو دوباره ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط