پارتپنجم

#پارت_پنجم
بیرون رفت...بعد از 5 دقیقه با یک سینی پر از غذا به اتاقش اومد
میساکی : ظرف های غذا رو بزار روی میز..بعدم برو بیرون...
مرلی : بله حتما...
ظرف ها رو روی میزش گذاشت و بعد هم رفت بیرون...
لایتو-سان با دیدن اون همه غذا دمش و گوشاش شروع کردن به تکون خوردن....
میساکی:برو بخور تموم اون غذا ها مال توی..
لایتو-سان : واقعا ؟..میتونم تموم اونا رو بخورم ؟
-هوم...
لایتو-سان بلند شد و به سمت میز رفت و شروع کرد به خوردن...
میساکی: (واو...معلومه خیلی وقته چیزی نخورد خیلی گشنه است...چقدر هم که کیوته..)
بعد از اینکه غذاش رو تموم کرد با یک لبخند رضایت بخش به میساکی نگاه کرد
-ممنونم..ارباب.
رفت و دوباره روی تخت نشست و مرلی وسایل رو جمع کرد
+خب یکم از خودت برام بگو...چرا اینقدر از انسانا میترسی؟...اولین باری که دیدمت خیلی ترسیده بودی
-خب..راستش من....
(اتفاقاتی که براش افتاده بود رو تعریف کرد)
-(سرش رو انداخته پایین)...دیگه اصلا نمی خوام به اونجا بر گردم...اونجا یک جهنم به تمام معناست...
+تشنمه...
-بله؟
با سرعت خوناشامی اش به سمت لایتو-سان حمله ور میشه و باعث میشه که روی تخت بیوفته...دستای لایتو-سان رو میگیره و دستاش رو به سمت بالا میبره و نگه میداره...
+(با دست چپش چونه لایتو-سان رو میگیره و توی چشاش نگاه میکنه)اگه پسر خوبی باشی هیچ کدوم از اون اتفاقا برات نمیوفته..
#پارت_پنجم#رمان#زندگی_سخت_یک_برده#عاشقان_شیطانی#یائویی#انیمه#فوجوشی
دیدگاه ها (۱)

#پارت_ششمهمین جور که با دست راستش دستای لایتو-سان رو گرفته ب...

#مربوط_به_داستانایشون میساکی هستن*^*#انیمه#پسرونه#عشق#زیبا

#پارت_چهارمچند جا از گردنش رو سوراخ کرد و لایتو-سان فقط با ن...

رمان زندگی به سبک یک برده پارت سوممیساکی از اونا فاصله گرفتف...

حس های ممنوعه🍷🥂۵

رفتم نشستم روی میز، میز تا روی صورتم بود همه ی داداش ها در ح...

نام فیک: عشق مخفیPart: 3ویو ات*ات. اقای پارک گفتن که هنوز وس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط