پارتچهارم

#پارت_چهارم
چند جا از گردنش رو سوراخ کرد و لایتو-سان فقط با نگاهش نشون میداد که خیلی درد میکشه
از اخر هم بیهوش شد و میساکی دیگه خونش رو نخورد...و خونایی که روی بدن لایتو-سان بود رو مکید و تمیزشون کرد
بعد هم بلوزی که لایتو-سان قصد پوشیدنش رو داشت ولی با حمله کردن بهش از دستش افتاده بود رو از روی زمین برداشت و تن لایتو-سان کرد...با دست راستش گونه های لایتو-سان رو نوازش کرد...اون به ارومی و همون قدر کیوت به خواب رفته بود
لایتو-سان رو از کف ماشین برداشت و روی صندلی درازش کرد...بعد هم نشست و به بیرون نگاه میکرد...
بعد دو دقیقه...
رون پاش احساس سنگینی کرد...به پاش نگاه کرد و دید لایتو-سان سرش رو روی پای میساکی گزاشته و مثل یک گربه کوچولو خوابیده...میساکی برای یک لحظه دلش به رحم اومد و سر لایتو-سان رو نوازش کرد..اون هم گوشاش رو به سمت پایین اورد و یک لبخند کوچیک روی لباش بود
میساکی :(واستا ببینم من از کی تا حالا اینقدر مهربون شدم ؟...برگشتم به 10 سال پیش..اون موقع خیلی خوب بود...هنوز شو و سوبارو رو داشتم...لعنت به اون شکارچی..آجین های عزیزمو شکار کرد...ولی مقصر من بودم اونا به خاطر من جونشون رو از دست دادن.)
میساکی همین جور در حال نوازش سر لایتو-سان بود...و یک لحظه به جای سر لایتو-سان....سر شو-سان رو دید...
یکم دقت کرد و دید که فقط یک توهمه...
رسیدن به خونه و لایتو-سان هنوز خواب بود..میساکی بلند شد و لایتو-سان رو بغل کرد و از ماشین پیاده شد.
گورل : آقا!!...
میساکی : چیزی شده ؟
گورل : مطمئنید که میخواید اجین رو خودتون بیارید؟
میساکی : فضولی اش به تو نیومده...
گورل : (حتما یاد اجین های قبلیشون افتادن...مگر نه بعد اون اتفاق تمام شادی شونو از دست دادن)
میساکی وارد اتاقش شد و لایتو-سان رو روی تختش گذاشت...
و خودش نشست روی صندلی...و به لایتو-سان که خیلی ناز خوابیده بود نگاه میکرد...
.. لایتو-سان کم کم به هوش اومد..و نگاهش به میساکی افتاد که روی صندلی نشسته و داره اونو میبینه
لایتو-سان : ار..باب ؟...چیزی..شده؟
میساکی : نه...بگیرش تو ماشین شلوارت رو عوض نکردی...
شلوار قهوه ای رو به سمتش پرت کرد...
میساکی : بپوشش
لایتو-سان لباسش رو عوض کرد و بعد از اینکه کارش تموم شد
میساکی : مرلی !!
مرلی : (در اتاق رو باز کرد)...بله آقا ؟
-یک غذای درست و حسابی برای این آجین بیارید
+های...
#پارت_چهارم#رمان#زندگی_سخت_یک_برده#عاشقان_شیطانی#یائویی#انیمه#فوجوشی
دیدگاه ها (۶)

#پارت_پنجمبیرون رفت...بعد از 5 دقیقه با یک سینی پر از غذا به...

#پارت_ششمهمین جور که با دست راستش دستای لایتو-سان رو گرفته ب...

رمان زندگی به سبک یک برده پارت سوممیساکی از اونا فاصله گرفتف...

#پارت_دوممیساکی جلوتر رفت و با دسته شلاقی که همیشه همراهش بو...

امروز دوباره دیدمش...بعد از ۱۸ سال!تو تاکسی،روی صندلی جلو نش...

امروز دوباره دیدمش...بعد از ۱۸ سال! تو تاکسی، روی صندلی جلو ...

آن سوی آینه P36پیشش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم(ویو ا.ت ، ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط