کم بود دستان ما در دست هم

کم بود دستان ما در دست هم
کمبود نبود یا که حتی حس غم

وهم،ترس،ارتعاش های بی تو اند
چشم و پایی که مدام پی تو اند

تیز گوشی که از نشنیدنت بیزار است
جسم نالانی که از جدایی ات بیمار است

دست خالی که با یاد تو جنبشش میگیرد
ور نه آن هم قطع شده و منتظر تیمار است

قلب بی جان و بی رمق از تپشم
آن هم خسته است از منشم

خسته است از انتظار های بی جواب
روزگاری که خودش بود مثل خواب

خنده هایی که دوا بود بر همه چیز
عشقی که عاشقش مبرا بود از بر هیز

همه اش یادی شد که جگر آتش زند
کمکِ هم دهید که کسی بادش زند

عشق حسی است که آخر ندارد
مثل عمرت نیست مادر ندارد
عشق مقدسی است معصوم شده
هرکس نرسد و بماند معدوم شده

.,Saint,.

#سیدمسعودموسوی #Saint #seyedmasoudmousavi #sainttunes #شعر
دیدگاه ها (۱)

از جان نثاری دوستان برای توتا خاک پا شدن دیوان به کوی توعرق ...

فلک را زمین خوردنبدون تو گَهی مردناز اصل هم افتادنبه یادت شع...

رعب و وحشت شده همدم هر لحظه ی منمنم و خلوت و خاموشی و این کس...

آرام و بی قراراز من کن فرار!!گُر گرفته وجودماز لحظه های انتظ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط