حـس مـبهـم(پارت ششم)امیدوارم خوشتون بیاد...نظر فراموش نشه
حـس مـبهـم(پارت ششم)امیدوارم خوشتون بیاد...نظر فراموش نشه..✌❤
میخواست از حمام بیرون بیاد اما سرش گیج رفت و افتاد داخل وان
چشماش رو محکم بست و با دستاش شقیقه هاش رو ماساژ داد این صحنه براش خیلی اشنا بود بیشتر فکر کرد تا یه چیزایی یادش اومد...
بدن بی حالش میلرزید... اب وان سرده سرد بود...تیغ و توی دستش گرفته بود و بهش نگاه میکرد بیصدا گریه میکرد خاطرات خنده دار یه روز حالا باعث اشکش شده بود....در حمام با شدت باز شد و....
سوهو: بک ،بک هیون؟
خوبی؟! چرا جواب نمیدی ؟!
درو بازکن ببینم....
حتی توان جواب دادن هم نداشت
سوهو درو به سختی باز کرد وبا دیدن بکهیون توی اون وضعیت شوکه شد...سریع وان رو پراز اب گرم کرد دستش رو روی پیشونی بک گذاشت داغ بود ...بعداز اینکه حالش کمی بهترشد کمک کرد تا لباس بپوشه...اون روز هم نتوستن به مطب دکتر برن و این اصلا خوب نبود....
...
اااه لعــنـتـی....چن بار دیگه داخل جیب های سویشرت و شلوارش و گشت ولی هیچی بجز کیف پول پیدا نمیکرد... تلفنش رو خونه کریس جا گذاشته بود و به نظر لوهان بدترین بدشانسی عمرش بود....
لوهان:ببخشید اقا؟
_بله؟
لوهان:میتونم تلفنتون رو قرض بگیرم...
_بله بفرمایید
لوهان:ممنون...
لوهان: الو سلام شیووو
شیو:لوووهااان تو کجااایییی؟؟!
لو: اااخ گوشم درد گرفت چرا داد میزنی!؟
شیو:از صبح تاحالا دارم بهت زنگ میزنم چرا جواب نمیدی...
لو:بزار بیام خونه توضیح میدم فقط زنگ زدم بگم که سالمم...
شیو:اوووف...به خااطره توو من امروز صبحانه نخوردم-_-
لو: هی!! یعنی صبحانه از جون دوستت مهم تره؟!
شیومین:صبحانه برای من از همه چی مهم تره..
لوهان:از دست تو...خب دیگه قطع کن ..
شیو:خدافظ زود بیا خونه...
لو:باشه...خدانگهدار
اقا خیلی ممنون واقعا مررسی..
_خواهش میکنم...
....
کای: ادرس خونه دوستاش رو از کجا اوردی؟!
سهون:مثه اینکه من و دست کم گرفتی؟؟
کای:خب زنگ و بزن دیگه
سهون:باش صبرکن من خوبم؟
کای:اووف اره خوبی
دینگ دینگ(صدای زنگ در)
_کیه؟!
سهون:میشه چن لحظه تشریف بیارید
_بفرمایید باکی کار دارید؟!
مابا بک هیون کار داریم...خونه اش اینجاس؟
_شما چه نسبتی باهاش دارین؟!
کای:ما از اشناهای بک هستیم
شیو: هیونگ کیه؟!!
چشمش به سهون افتاد قبلا اون و این طرفااا دیده بود...
کیونگسو:میگن از اشناهای بکهیون هستن...
شیو:ما ازش خبری نداریمممم تقریبا پنج روزه که به دانشگاه نیومده
سهون:میتونیم داخل صحبت کنیم؟!
کیونگ:بله بفرمایید
کای:خب پس گفتی که اینجا زندگی نمیکنه؟
شیو:بله،شما اگه اشنای اون هستین پس چرا نمیدونین کجا زندگی میکنه؟!
سهون:اینا الان مهم نیس ،مهم پیدا کردن بک هیونه
کای:خب بک هیون پنج روز که بیمارستانه...
شیو:واااقعااا؟!
سهون:بله...ولی امروز مرخص شده و ما نمیدونیم الان کجاس
کیونگسو:اووهچقدر بد
کای:شما واقعا خبری ازش ندارین؟!
کیونگسو:نه ما خبری نداریم ولی شاید یکی از دوستامون بدونه
سهون:خب اون الان کجاس؟!
شیو:یخورده صبرکن الان میاد
سهون:باشه...
شیو:هیونگ یه چیزی بیار بخوریم
کیونگسو:الان میارم...
در همین میون صدای زنگ در اومد
شیو:من برم ببینم کیه...
سلام لوهان بالاخره اومدی؟
سهون و کای سرشون رو به طرف لوهان چرخوندن...
لوهان: اوووف سلام شیو نمیدونی چه اتفاقاتی برام افتاده
شیو:خب فکر کنم الان وقتش نیس چون مهمون داریم...
لوهان:مهمون؟!کی؟!
شیو: دو نفر از اشناهای بک هیون
لوهان:اهان..
سلامی به اون دوتا مرد کرد و روی مبل نشست...یکی از اونا خیلی بی مقدمه پرسید:از بک خبری داری؟!
لو:بک؟!نه خیلی وقته که دیگه کاری باهاش ندارم..
کای:چرا؟!
لو:دلیلش شخصیه...
سهون:نمیدونی پیش کی زندگی میکنه؟!
لو:تاجایی که من یادم هس به من گفته بود پیش پدربزرگ و مادربزرگم زندگی میکنم و پدر ومادرم از هم جدا شدن...
سهون:ادرسش رو میتونی بهم بدی؟!
لو:اره فقط ...
سهون:فقط چی!؟
لو:هیچی مهم نیس...
شیومین:خب بهتره یه چیزی بخوریم...
سهون لبخندی به شیو زد و گفت:نه دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم ممنون بابت کمکتون خدانگهدار....
کای و سهون موفق شدن که ادرس بک رو بگیرن با رضایت از خونه بیرون رفتن... ودر این بین نگاهای پی درپی سهون به شیومین هم مخفی موند...
...
سوهو:بک، بیا این سوپ رو بخور
بک:سوهو یه چیزایی یادم اومد...
سوهو:این خیلی خوبه چون تو خیلی زود داری واکنش نشون میدی..
بک:نه خوب نیس...هیونگ
سوهو:چرا اینو میگی؟!
بک:چیزایی که یادم میاد خیلی عجیبن...
سوهو:فردا حتماااا باید بریممم پیش چن...
بک:اره حتما...
...
میخواست از حمام بیرون بیاد اما سرش گیج رفت و افتاد داخل وان
چشماش رو محکم بست و با دستاش شقیقه هاش رو ماساژ داد این صحنه براش خیلی اشنا بود بیشتر فکر کرد تا یه چیزایی یادش اومد...
بدن بی حالش میلرزید... اب وان سرده سرد بود...تیغ و توی دستش گرفته بود و بهش نگاه میکرد بیصدا گریه میکرد خاطرات خنده دار یه روز حالا باعث اشکش شده بود....در حمام با شدت باز شد و....
سوهو: بک ،بک هیون؟
خوبی؟! چرا جواب نمیدی ؟!
درو بازکن ببینم....
حتی توان جواب دادن هم نداشت
سوهو درو به سختی باز کرد وبا دیدن بکهیون توی اون وضعیت شوکه شد...سریع وان رو پراز اب گرم کرد دستش رو روی پیشونی بک گذاشت داغ بود ...بعداز اینکه حالش کمی بهترشد کمک کرد تا لباس بپوشه...اون روز هم نتوستن به مطب دکتر برن و این اصلا خوب نبود....
...
اااه لعــنـتـی....چن بار دیگه داخل جیب های سویشرت و شلوارش و گشت ولی هیچی بجز کیف پول پیدا نمیکرد... تلفنش رو خونه کریس جا گذاشته بود و به نظر لوهان بدترین بدشانسی عمرش بود....
لوهان:ببخشید اقا؟
_بله؟
لوهان:میتونم تلفنتون رو قرض بگیرم...
_بله بفرمایید
لوهان:ممنون...
لوهان: الو سلام شیووو
شیو:لوووهااان تو کجااایییی؟؟!
لو: اااخ گوشم درد گرفت چرا داد میزنی!؟
شیو:از صبح تاحالا دارم بهت زنگ میزنم چرا جواب نمیدی...
لو:بزار بیام خونه توضیح میدم فقط زنگ زدم بگم که سالمم...
شیو:اوووف...به خااطره توو من امروز صبحانه نخوردم-_-
لو: هی!! یعنی صبحانه از جون دوستت مهم تره؟!
شیومین:صبحانه برای من از همه چی مهم تره..
لوهان:از دست تو...خب دیگه قطع کن ..
شیو:خدافظ زود بیا خونه...
لو:باشه...خدانگهدار
اقا خیلی ممنون واقعا مررسی..
_خواهش میکنم...
....
کای: ادرس خونه دوستاش رو از کجا اوردی؟!
سهون:مثه اینکه من و دست کم گرفتی؟؟
کای:خب زنگ و بزن دیگه
سهون:باش صبرکن من خوبم؟
کای:اووف اره خوبی
دینگ دینگ(صدای زنگ در)
_کیه؟!
سهون:میشه چن لحظه تشریف بیارید
_بفرمایید باکی کار دارید؟!
مابا بک هیون کار داریم...خونه اش اینجاس؟
_شما چه نسبتی باهاش دارین؟!
کای:ما از اشناهای بک هستیم
شیو: هیونگ کیه؟!!
چشمش به سهون افتاد قبلا اون و این طرفااا دیده بود...
کیونگسو:میگن از اشناهای بکهیون هستن...
شیو:ما ازش خبری نداریمممم تقریبا پنج روزه که به دانشگاه نیومده
سهون:میتونیم داخل صحبت کنیم؟!
کیونگ:بله بفرمایید
کای:خب پس گفتی که اینجا زندگی نمیکنه؟
شیو:بله،شما اگه اشنای اون هستین پس چرا نمیدونین کجا زندگی میکنه؟!
سهون:اینا الان مهم نیس ،مهم پیدا کردن بک هیونه
کای:خب بک هیون پنج روز که بیمارستانه...
شیو:واااقعااا؟!
سهون:بله...ولی امروز مرخص شده و ما نمیدونیم الان کجاس
کیونگسو:اووهچقدر بد
کای:شما واقعا خبری ازش ندارین؟!
کیونگسو:نه ما خبری نداریم ولی شاید یکی از دوستامون بدونه
سهون:خب اون الان کجاس؟!
شیو:یخورده صبرکن الان میاد
سهون:باشه...
شیو:هیونگ یه چیزی بیار بخوریم
کیونگسو:الان میارم...
در همین میون صدای زنگ در اومد
شیو:من برم ببینم کیه...
سلام لوهان بالاخره اومدی؟
سهون و کای سرشون رو به طرف لوهان چرخوندن...
لوهان: اوووف سلام شیو نمیدونی چه اتفاقاتی برام افتاده
شیو:خب فکر کنم الان وقتش نیس چون مهمون داریم...
لوهان:مهمون؟!کی؟!
شیو: دو نفر از اشناهای بک هیون
لوهان:اهان..
سلامی به اون دوتا مرد کرد و روی مبل نشست...یکی از اونا خیلی بی مقدمه پرسید:از بک خبری داری؟!
لو:بک؟!نه خیلی وقته که دیگه کاری باهاش ندارم..
کای:چرا؟!
لو:دلیلش شخصیه...
سهون:نمیدونی پیش کی زندگی میکنه؟!
لو:تاجایی که من یادم هس به من گفته بود پیش پدربزرگ و مادربزرگم زندگی میکنم و پدر ومادرم از هم جدا شدن...
سهون:ادرسش رو میتونی بهم بدی؟!
لو:اره فقط ...
سهون:فقط چی!؟
لو:هیچی مهم نیس...
شیومین:خب بهتره یه چیزی بخوریم...
سهون لبخندی به شیو زد و گفت:نه دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم ممنون بابت کمکتون خدانگهدار....
کای و سهون موفق شدن که ادرس بک رو بگیرن با رضایت از خونه بیرون رفتن... ودر این بین نگاهای پی درپی سهون به شیومین هم مخفی موند...
...
سوهو:بک، بیا این سوپ رو بخور
بک:سوهو یه چیزایی یادم اومد...
سوهو:این خیلی خوبه چون تو خیلی زود داری واکنش نشون میدی..
بک:نه خوب نیس...هیونگ
سوهو:چرا اینو میگی؟!
بک:چیزایی که یادم میاد خیلی عجیبن...
سوهو:فردا حتماااا باید بریممم پیش چن...
بک:اره حتما...
...
۷.۸k
۰۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.