فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۲۲
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۲۲
*ا/ت*:فرق میکنه...تو یه چیزایی رو نمیدونی همین الان که دارم باهات حرف میزنم قلبم داره میاد تو حلقم. من(کوک):اوووو انقدر ذوق کردی. *ا/ت*:نه... میگم که تو هیچی راجع به من نمیدونی هیچی. من(کوک):وا چرا انقدر بی اعصابی. *ا/ت*:ببخشید ولی من یه مشکلاتی دارم. من(کوک):نه شما ببخش حوصله م سر رفته بود هر کتابی کوفتی زهر ماری میدیدم روش نوشته بود پرستار قلب من یاد تو افتادم گفتم بهت پیام بدم نمیدونستم تو لیست جنایت هاست اینکار. و گوشی رو گذاشتم کنار از اولم نباید پیام میدادم آخرم حرصم گرفت قضیه کتاب پرستار قلب رو لو دادم به هرحال سه چهار روز دیگه مرخص میشم و خلاص...یه نفس عمیق کشیدم که یهو صفحه گوشیم روشن شد از روی نوتیف ها فهمیدم *ا/ت* اس و نوشته ناراحت شدی؟ نه دلقک سیرک هستم ادای ناراحتا رو در میارم جوابشو ندادم و گوشی رو کامل خاموش کردم و پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم دیگه برام مهم نبود سر شبه غذا نخوردم یا هرچی دیگه گرفتم خوابیدم کاری که باید از اول میکردم... صبح شد انگار یکی پرده های کرکره ای اتاق رو بالا داد و میزان نور زیادی وارد اتاق شد که چشم و میزد و ادم رو اذیت میکرد کم کم از خواب بیدار شدم که...
ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من):دیشب درسته از استرس اینکه بابام نفهمه دارم با کوک حرف میزنم قلبم داشت میومد تو حلقم اما نباید اونجوری با کوک رفتار میکردم هرچی باشه حوصله ش سر رفته بود و هرچی رو میدید مثل کتاب و رُمان یاد من میفتاد من نباید اینجوری میکردم... فکر کنم باید دوباره شیرموز خریدن رو شروع کنم رفتم توی فروشگاه نزدیک بیمارستان و یه شیرموز پاکتی بزرگ خریدم و راه افتادم سمت بیمارستان لباسامو عوض کردم و روپوش بیمارستان رو پوشیدم نایلونی که پاکت شیرموز توش بود رو برداشتم و رفتم طبقه بالای بیمارستان اتاق کوکی وارد اتاق شدم دیدم هنوز خوابه شیرموز رو گذاشتم رو میز و رفتم پرده کرکره ای رو بالا دادم تکونی به خودش داد و کم کم چشماشو باز کرد اما هنوز تو خواب و بیداری بود... کمی بعد به خودش اومد و منو دید اخماش یکم رفت تو هم ولی حرفی نزد... من:سلام. کوک: ... . من:شیرموز خریدما. کوک:دیگه نمیتونی با شیرموز خرم کنی. و با یه حالت عصبی پلک زد و سِگِرمه هاش بیشتر رفت تو هم... شیر موز رو که پشتم قایم کرده بودم بیرون آوردم و گفتم بسته بزرگه ها نگو که دلت نخواست. یهو اخماش رو باز کرد و به شیرموز تو دستم نگاه کرد... شیرموز رو از تو دستم قاپید و گفت:خب مگه مجبوری یه کاری کنی که بخاطر آشتی مجبور شی بری شیرموز بخری.
حماییت♡
*ا/ت*:فرق میکنه...تو یه چیزایی رو نمیدونی همین الان که دارم باهات حرف میزنم قلبم داره میاد تو حلقم. من(کوک):اوووو انقدر ذوق کردی. *ا/ت*:نه... میگم که تو هیچی راجع به من نمیدونی هیچی. من(کوک):وا چرا انقدر بی اعصابی. *ا/ت*:ببخشید ولی من یه مشکلاتی دارم. من(کوک):نه شما ببخش حوصله م سر رفته بود هر کتابی کوفتی زهر ماری میدیدم روش نوشته بود پرستار قلب من یاد تو افتادم گفتم بهت پیام بدم نمیدونستم تو لیست جنایت هاست اینکار. و گوشی رو گذاشتم کنار از اولم نباید پیام میدادم آخرم حرصم گرفت قضیه کتاب پرستار قلب رو لو دادم به هرحال سه چهار روز دیگه مرخص میشم و خلاص...یه نفس عمیق کشیدم که یهو صفحه گوشیم روشن شد از روی نوتیف ها فهمیدم *ا/ت* اس و نوشته ناراحت شدی؟ نه دلقک سیرک هستم ادای ناراحتا رو در میارم جوابشو ندادم و گوشی رو کامل خاموش کردم و پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم دیگه برام مهم نبود سر شبه غذا نخوردم یا هرچی دیگه گرفتم خوابیدم کاری که باید از اول میکردم... صبح شد انگار یکی پرده های کرکره ای اتاق رو بالا داد و میزان نور زیادی وارد اتاق شد که چشم و میزد و ادم رو اذیت میکرد کم کم از خواب بیدار شدم که...
ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من):دیشب درسته از استرس اینکه بابام نفهمه دارم با کوک حرف میزنم قلبم داشت میومد تو حلقم اما نباید اونجوری با کوک رفتار میکردم هرچی باشه حوصله ش سر رفته بود و هرچی رو میدید مثل کتاب و رُمان یاد من میفتاد من نباید اینجوری میکردم... فکر کنم باید دوباره شیرموز خریدن رو شروع کنم رفتم توی فروشگاه نزدیک بیمارستان و یه شیرموز پاکتی بزرگ خریدم و راه افتادم سمت بیمارستان لباسامو عوض کردم و روپوش بیمارستان رو پوشیدم نایلونی که پاکت شیرموز توش بود رو برداشتم و رفتم طبقه بالای بیمارستان اتاق کوکی وارد اتاق شدم دیدم هنوز خوابه شیرموز رو گذاشتم رو میز و رفتم پرده کرکره ای رو بالا دادم تکونی به خودش داد و کم کم چشماشو باز کرد اما هنوز تو خواب و بیداری بود... کمی بعد به خودش اومد و منو دید اخماش یکم رفت تو هم ولی حرفی نزد... من:سلام. کوک: ... . من:شیرموز خریدما. کوک:دیگه نمیتونی با شیرموز خرم کنی. و با یه حالت عصبی پلک زد و سِگِرمه هاش بیشتر رفت تو هم... شیر موز رو که پشتم قایم کرده بودم بیرون آوردم و گفتم بسته بزرگه ها نگو که دلت نخواست. یهو اخماش رو باز کرد و به شیرموز تو دستم نگاه کرد... شیرموز رو از تو دستم قاپید و گفت:خب مگه مجبوری یه کاری کنی که بخاطر آشتی مجبور شی بری شیرموز بخری.
حماییت♡
۶.۵k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.