فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۲۴
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۲۴
من(کوک):یعنی یه کاری میکنی آدم بگه هر چه کردم بر خودم کردم که لعنت بر خودم باد. *ا/ت*:پس چی من همون قدر که مهربونم رو اعصابم هستم😁. من(کوک): صد در صد😂. *ا/ت*:مثل اینکه اینجا یکی هوس سُرُم زدن به روش سامورایی ها رو کرده. من(کوک):اون شخص غلط کرده برو بیار به روش سامورایی هم نزن لطفا. *ا/ت*:پس من رفتم. و بعد از اتاق رفت بیرون🚶وقتی رفت بیرون یه نگاه به لباسم کردم دیدم آب و عرقم یکی شده چرا اینجوری شدم یدونه زدم به قلبم که تا اَسنا اَشَرَم درد گرفت چه برسه به قلبم و بهش گفتم:میدونم چی تو سرته بیخال شو(منظورش عشق و عاشقیه😂)بخدا درت میارم...میدونی اعصاب معصاب ندارما😐. و بعد سام زیر تخت رو بیرون کشیدم و لباسم رو سریع تا *ا/ت* نیومده عوض کردم و به حالت قبل نشستم روی تخت چند ثانیه بعد *ا/ت* اومد تو اتاق و گفت:من اومدم... ببینم لباستو عوض کردی؟. من(کوک):نه... چرا... یعنی آره. *ا/ت*:عاها قبلیه بیشتر بهت میومد... . با این حرفش یکه خوردم که یهو گفت:هه هه چی میگم چرت و پرت افتاب خورده تو مغزم... . با این حرفش بیشتر گیج شدم اما سعی کردم به خنده تقریبا میشه گفت مصنوعیش لبخندی بزنم...
بعد کم کم اومد نزدیکم و واسم سُرُمم رو زد تمام مدت حواسم به دستش بود دوباره ساعتش رو نپوشیده بود ببین چقدر اذیتش کردم که دیگه نمیپوشتش اصلا... همین بین *ا/ت*رفت و شربت و دارو هام رو آورد یکم از شربت توی قاشق ریخت و گرفت جلوی دهنم اولین بار بود اما واقعا خجالت کشیدم یکم سرم رو جلو بردم و خواستم بخورم که *ا/ت* دستش تکون خورد و نصف شربت ریخت رو لب و صورتم*ا/ت* هول شد سریع یه دستمال برداشت و اومد سمت صورتم طوری که بعضی وقتا نفسش به صورتم میخورد و داشت شربت ریخته شده رو صورتم و لبم رو پاک میکرد و میگفت:اِی وای ب... ببخشید نمیدونم چرا همچین شد. تو موقعیتی قرار گرفته بودم که برای اولین بار زبونم پیچیده بود مچ دست *ا/ت* رو گرفتم و دستمال رو از دستش گرفتم و گفتم:خ... خو... خودم پاکش میکنم عیب نداره. بعد....
حمایییتتت♡
من(کوک):یعنی یه کاری میکنی آدم بگه هر چه کردم بر خودم کردم که لعنت بر خودم باد. *ا/ت*:پس چی من همون قدر که مهربونم رو اعصابم هستم😁. من(کوک): صد در صد😂. *ا/ت*:مثل اینکه اینجا یکی هوس سُرُم زدن به روش سامورایی ها رو کرده. من(کوک):اون شخص غلط کرده برو بیار به روش سامورایی هم نزن لطفا. *ا/ت*:پس من رفتم. و بعد از اتاق رفت بیرون🚶وقتی رفت بیرون یه نگاه به لباسم کردم دیدم آب و عرقم یکی شده چرا اینجوری شدم یدونه زدم به قلبم که تا اَسنا اَشَرَم درد گرفت چه برسه به قلبم و بهش گفتم:میدونم چی تو سرته بیخال شو(منظورش عشق و عاشقیه😂)بخدا درت میارم...میدونی اعصاب معصاب ندارما😐. و بعد سام زیر تخت رو بیرون کشیدم و لباسم رو سریع تا *ا/ت* نیومده عوض کردم و به حالت قبل نشستم روی تخت چند ثانیه بعد *ا/ت* اومد تو اتاق و گفت:من اومدم... ببینم لباستو عوض کردی؟. من(کوک):نه... چرا... یعنی آره. *ا/ت*:عاها قبلیه بیشتر بهت میومد... . با این حرفش یکه خوردم که یهو گفت:هه هه چی میگم چرت و پرت افتاب خورده تو مغزم... . با این حرفش بیشتر گیج شدم اما سعی کردم به خنده تقریبا میشه گفت مصنوعیش لبخندی بزنم...
بعد کم کم اومد نزدیکم و واسم سُرُمم رو زد تمام مدت حواسم به دستش بود دوباره ساعتش رو نپوشیده بود ببین چقدر اذیتش کردم که دیگه نمیپوشتش اصلا... همین بین *ا/ت*رفت و شربت و دارو هام رو آورد یکم از شربت توی قاشق ریخت و گرفت جلوی دهنم اولین بار بود اما واقعا خجالت کشیدم یکم سرم رو جلو بردم و خواستم بخورم که *ا/ت* دستش تکون خورد و نصف شربت ریخت رو لب و صورتم*ا/ت* هول شد سریع یه دستمال برداشت و اومد سمت صورتم طوری که بعضی وقتا نفسش به صورتم میخورد و داشت شربت ریخته شده رو صورتم و لبم رو پاک میکرد و میگفت:اِی وای ب... ببخشید نمیدونم چرا همچین شد. تو موقعیتی قرار گرفته بودم که برای اولین بار زبونم پیچیده بود مچ دست *ا/ت* رو گرفتم و دستمال رو از دستش گرفتم و گفتم:خ... خو... خودم پاکش میکنم عیب نداره. بعد....
حمایییتتت♡
۶.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.