فیک ٧
الین با شنیدن این حرف، یه لرز دیگه از سرش گذشت. چشمهاش به کلبه خیره شده بود و حس میکرد یه جور انرژی عجیبی از اونجا بیرون میزنه.
تهیونگ دست الین رو گرفت و به سمت کلبه برد. وقتی وارد شدند، داخل کلبه تاریک و پر از گرد و غبار بود. تهیونگ به سمت دیوار پشتی رفت و دستش رو روی یه قسمت خاص از دیوار کشید. ناگهان یه قسمت از دیوار باز شد و راهی به سمت زیرزمین نمایان شد.
الین: "این چیه؟"
تهیونگ: "بیا بریم پایین، میفهمی."
---
**زیرزمین، ساعت ۵:۱۵ بعدازظهر**
پلههای چوبی قدیمی زیر پای الین و تهیونگ صدا میکردند. هرچه پایینتر میرفتند، هوا سردتر و سنگینتر میشد. وقتی به انتهای پلهها رسیدند، وارد یه زیرزمین کوچک شدند. نور یه شمع کوچک فضای زیرزمین رو روشن کرده بود.
در وسط زیرزمین، یه قبر کوچک دیده میشد. روی قبر یه سنگ قبر ساده بود که رویش نوشته شده بود: "مرگاه، دختری که عشق را فدای جنون کرد."
الین با دیدن قبر، اشک در چشمانش جمع شد. قلبش به درد آمد. احساس میکرد غم و اندوه میسون رو با تمام وجود حس میکنه.
تهیونگ: "اینجا، قلب جنگله. جایی که عشق و جنون به هم گره خوردن."
الین: "خیلی غمانگیزه..."
تهیونگ: "آره، ولی این داستان به ما یاد میده که عشق چقدر میتونه قوی و در عین حال، خطرناک باشه."
الین به تهیونگ نگاه کرد. نگاهش پر از عشق و قدردانی بود. میدونست که تهیونگ هیچوقت بهش آسیب نمیزنه. عشق اونها، عشقی سالم و واقعی بود.
الین: "من خیلی خوشبختم که تو رو دارم."
تهیونگ لبخندی زد و الین رو در آغوش گرفت. در اون لحظه، در اون مکان، هیچ چیز دیگهای اهمیت نداشت. اونها فقط به هم نیاز داشتند.
تهیونگ: "منم خیلی خوشبختم که تو رو دارم، خانوم کیم."
الین دوباره خندید. خندهای کوتاه و شیرین.
الین: "دوست دارم."
تهیونگ: "من بیشتر از قبل."
ببخشید که دیر سرما خوردم و چیز شده بودم 🌚
تهیونگ دست الین رو گرفت و به سمت کلبه برد. وقتی وارد شدند، داخل کلبه تاریک و پر از گرد و غبار بود. تهیونگ به سمت دیوار پشتی رفت و دستش رو روی یه قسمت خاص از دیوار کشید. ناگهان یه قسمت از دیوار باز شد و راهی به سمت زیرزمین نمایان شد.
الین: "این چیه؟"
تهیونگ: "بیا بریم پایین، میفهمی."
---
**زیرزمین، ساعت ۵:۱۵ بعدازظهر**
پلههای چوبی قدیمی زیر پای الین و تهیونگ صدا میکردند. هرچه پایینتر میرفتند، هوا سردتر و سنگینتر میشد. وقتی به انتهای پلهها رسیدند، وارد یه زیرزمین کوچک شدند. نور یه شمع کوچک فضای زیرزمین رو روشن کرده بود.
در وسط زیرزمین، یه قبر کوچک دیده میشد. روی قبر یه سنگ قبر ساده بود که رویش نوشته شده بود: "مرگاه، دختری که عشق را فدای جنون کرد."
الین با دیدن قبر، اشک در چشمانش جمع شد. قلبش به درد آمد. احساس میکرد غم و اندوه میسون رو با تمام وجود حس میکنه.
تهیونگ: "اینجا، قلب جنگله. جایی که عشق و جنون به هم گره خوردن."
الین: "خیلی غمانگیزه..."
تهیونگ: "آره، ولی این داستان به ما یاد میده که عشق چقدر میتونه قوی و در عین حال، خطرناک باشه."
الین به تهیونگ نگاه کرد. نگاهش پر از عشق و قدردانی بود. میدونست که تهیونگ هیچوقت بهش آسیب نمیزنه. عشق اونها، عشقی سالم و واقعی بود.
الین: "من خیلی خوشبختم که تو رو دارم."
تهیونگ لبخندی زد و الین رو در آغوش گرفت. در اون لحظه، در اون مکان، هیچ چیز دیگهای اهمیت نداشت. اونها فقط به هم نیاز داشتند.
تهیونگ: "منم خیلی خوشبختم که تو رو دارم، خانوم کیم."
الین دوباره خندید. خندهای کوتاه و شیرین.
الین: "دوست دارم."
تهیونگ: "من بیشتر از قبل."
ببخشید که دیر سرما خوردم و چیز شده بودم 🌚
- ۱۶.۲k
- ۰۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط