فیک ۵

همین که می‌خواست بره بیرون صدای آشنایی به گوشش خورد
تهیونگ:الین !
البن برگشت و با ته مواجه شد
ته:کجا ؟؟
الین :مخیوام برم جایی که. کسی نباشه خوبه ؟؟!
ته:او پس خانم عصبی هستن خب چرا به خودم نگفتی بدو برو تو ماشین دد^ی میخواد ببرتت بیرون

---

**جاده‌ی جنگلی، ساعت ۴ بعدازظهر**

تهیونگ دستش رو روی فرمان ماشین محکم گرفته بود و به جاده‌ی پرپیچ‌وخم جنگلی خیره شده بود. الین کنارش نشسته بود و به پنجره‌ی ماشین تکیه داده بود. باد خنک از پنجره‌ی باز به داخل می‌وزید و موهای الین رو به بازی می‌گرفت. چهره‌اش آروم بود، اما تهیونگ می‌تونست تو چشمانش یه جور اضطراب رو بخونه.

الین: "کجا داریم میریم؟"

تهیونگ یه نگاه کوتاه بهش انداخت و لبخندی زد: "جای خوبیه، قول می‌دم خوشت بیاد."

الین چیزی نگفت، فقط به بیرون خیره شد. جاده کم‌کم باریک‌تر می‌شد و درخت‌ها بلندتر و انبوه‌تر. یهو چشمش به یه تابلو افتاد که کنار جاده بود. نوشته بود: "مرگاه - ۵ کیلومتر". الین ابروهایش رو بالا انداخت و برگشت به سمت تهیونگ.

الین: "مرگاه چیه؟ اسم عجیبیه."

تهیونگ یه لحظه سکوت کرد، انگار داشت فکر می‌کرد چطور جواب بده. بعد آروم گفت: "یه داستان قدیمیه. می‌خوای بشنوی؟"

الین سرش رو به علامت تأیید تکان داد.

تهیونگ: "سال‌ها پیش، یه پسر ۱۵ ساله به اسم جونگ اینجا زندگی می‌کرد. جونگ عاشق یه دختر به اسم می‌سون شد. می‌سون هم جونگ رو دوست داشت، اما جونگ یه راز داشت... جونگ مریض بود. یه جور مریضی که باعث می‌شد کنترل خودش رو از دست بده و به آدم‌ها آسیب بزنه. می‌سون می‌خواست جونگ رو نجات بده، اما جونگ گوش نکرد. یه روز، جونگ دیوونه‌وار می‌سون رو کشت و تو این جنگل دفنش کرد. بعدش جونگ فهمید چی کار کرده، اما دیگه دیر شده بود. جونگ هر سال به اینجا می‌اومد تا از می‌سون عذرخواهی کنه. اسم اینجا رو هم خودش گذاشت: مرگاه، یعنی جایگاه مرگ."

الین با شنیدن داستان، یه لرز خفیفی از سرش گذشت. چشم‌هاش گرد شده بود و به تهیونگ خیره شده بود.

الین: "وای... جونگ هنوز زندست؟"

تهیونگ شانه‌هاش رو بالا انداخت: "نمیدونم. سال‌هاست کسی جونگ رو ندیده. بعضی‌ها می‌گن روحش هنوز اینجاست."

الین: "نکنه داریم میریم همونجا؟"

تهیونگ لبخندی زد و سرش رو به علامت تأیید تکان داد: "آره. چند بار اونجا رفتم. جای خاصیه. امسال می‌خواستم با تو باشم."

الین یه نفس عمیق کشید و به بیرون نگاه کرد. جنگل کم‌کم تاریک‌تر می‌شد و سایه‌ی درخت‌ها بلندتر. احساس می‌کرد یه جور انرژی عجیبی دورش رو گرفته.

---
دیدگاه ها (۱)

فیک ۶

فیک ٧

فیک ۴

فیک٣

black flower(p,317)

black flower(p,252)

black flower(p,318)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط