فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۲۷
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۲۷
من(کوکی):پس چی فکر کردی. *ا/ت*:فقط میگم جونگ کوک بیا دیگه در باره ش حرف نزنیم. من(کوکی) :عاها این همه روده درازی کردم که به اینجا برسیم اینکه چرا سعی میکنی همش بحث رو عوض کنی؟درسته درک میکنم شاید اصلا از اینکه دیگه مارو استن کنی پشیمون شدی ولی خب یه حسی بهم میگه اینطور نیست. حرفم که تموم شد دیدم یه هاله اشک توچشم *ا/ت* جمع شد و زیر چشماش بخاطر اشک و بغض قرمز شد یدونه زدم تو سر خودم وگفتم:ب.... ببخشید بازم ناراحتت کردم اصلا ولش کن نمیخواد بگی بیخیال🙃. *ا/ت* هم سکوت کرد اما من واقعا دلم میخواست بدونم چیه که انقدر آزارش میده... اما دلمم نمیخواست ناراحتش کنم همینجوری تو فکر بودم که یهو *ا/ت* گفت:من هیچوقت از استن کردن شما پشیمون نبودم هیچوقت. من(کوکی):چی؟. ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من):از اینکه هر روز جونگ کوک رو میدم ولی فقط خودم میدونستم بعد از مرخص شدنش دیگه ندارمش ولی با این وجود دارم هر روز بهش دلبسته تر میشم از این موضوع خسته بودم ودلم میخواست با یکی درباره ش حرف بزنم با یکی که درکش بالا باشه یکی مثل کوک که با این کارم هم خودم رو سبک کنم و هم سوء تفاهم های تو ذهن اون روبرطرف کنم برای همین دهن وا کردم و گفتم:من هیچوقت از استن کردن شما پشیمون نبودم هیچوقت
کوکی:چی؟.من:من هنوزم شما رو دوست دارم هنوزم یه گوشه از قلبم هستین اما... . کوکی:اما چی؟. من:بابام... مشکلم بابامه.کوکی:خب خیلی از آرمیا خونواده هاشون مشکل دارن اما کنار میان. من:جونگ کوک قضیه من فرق میکنه. کوکی:چی؟. من:من شما رو خیلی خیلی دوست داشتم نمی تونم توصیفش کنم ولی بابام یه دوستی داره که خیلی پولداره و اون یه پسر داره به اسم سهون بابام بخاطر اینکه روابط کاریش رو محکم تر کنه با اون طرف منو مجبور کرده با سهون ازدواج کنم اما من زیر بار نمیرفتم چون حتی به اندازه سر سوزنی به سهون علاقه نداشتم و ندارم و بخاطر همین بابام شما رو مانع میدونست فکر میکرد بخاطر شماست... شاید بوده اما نه اونجوری که بابام فکر میکرد مال همینه یه روز همه عکسامو ازتون پاره کرد به غیر از اون عکسی که واسم توی فن ساین امضا کردی(همونی که روز اول دیدش)عاخه اونو قایم کردم و بقیه وسایلم روهم شکست و گفت اگه یکبار دیگه بهتون فکر کنم بخصوص به تو هرچی دیدم از چشم خودم دیدم منم ترسیدم ترسیدم که برای شما گرون تموم شه وگرنه من جون خودمم برام ارزش نداره پس تمام این دو سال سعی کردم طرفتون نیام اما اینو بگم شبی نبود که با گریه نخوابم چون شما رو از همه زندگیم هم دیلیت میکردم از قلبم که نمیتونستم بکنم. . . . .
به حماییتون نیاز دارم لایک و کامنت...♡
من(کوکی):پس چی فکر کردی. *ا/ت*:فقط میگم جونگ کوک بیا دیگه در باره ش حرف نزنیم. من(کوکی) :عاها این همه روده درازی کردم که به اینجا برسیم اینکه چرا سعی میکنی همش بحث رو عوض کنی؟درسته درک میکنم شاید اصلا از اینکه دیگه مارو استن کنی پشیمون شدی ولی خب یه حسی بهم میگه اینطور نیست. حرفم که تموم شد دیدم یه هاله اشک توچشم *ا/ت* جمع شد و زیر چشماش بخاطر اشک و بغض قرمز شد یدونه زدم تو سر خودم وگفتم:ب.... ببخشید بازم ناراحتت کردم اصلا ولش کن نمیخواد بگی بیخیال🙃. *ا/ت* هم سکوت کرد اما من واقعا دلم میخواست بدونم چیه که انقدر آزارش میده... اما دلمم نمیخواست ناراحتش کنم همینجوری تو فکر بودم که یهو *ا/ت* گفت:من هیچوقت از استن کردن شما پشیمون نبودم هیچوقت. من(کوکی):چی؟. ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من):از اینکه هر روز جونگ کوک رو میدم ولی فقط خودم میدونستم بعد از مرخص شدنش دیگه ندارمش ولی با این وجود دارم هر روز بهش دلبسته تر میشم از این موضوع خسته بودم ودلم میخواست با یکی درباره ش حرف بزنم با یکی که درکش بالا باشه یکی مثل کوک که با این کارم هم خودم رو سبک کنم و هم سوء تفاهم های تو ذهن اون روبرطرف کنم برای همین دهن وا کردم و گفتم:من هیچوقت از استن کردن شما پشیمون نبودم هیچوقت
کوکی:چی؟.من:من هنوزم شما رو دوست دارم هنوزم یه گوشه از قلبم هستین اما... . کوکی:اما چی؟. من:بابام... مشکلم بابامه.کوکی:خب خیلی از آرمیا خونواده هاشون مشکل دارن اما کنار میان. من:جونگ کوک قضیه من فرق میکنه. کوکی:چی؟. من:من شما رو خیلی خیلی دوست داشتم نمی تونم توصیفش کنم ولی بابام یه دوستی داره که خیلی پولداره و اون یه پسر داره به اسم سهون بابام بخاطر اینکه روابط کاریش رو محکم تر کنه با اون طرف منو مجبور کرده با سهون ازدواج کنم اما من زیر بار نمیرفتم چون حتی به اندازه سر سوزنی به سهون علاقه نداشتم و ندارم و بخاطر همین بابام شما رو مانع میدونست فکر میکرد بخاطر شماست... شاید بوده اما نه اونجوری که بابام فکر میکرد مال همینه یه روز همه عکسامو ازتون پاره کرد به غیر از اون عکسی که واسم توی فن ساین امضا کردی(همونی که روز اول دیدش)عاخه اونو قایم کردم و بقیه وسایلم روهم شکست و گفت اگه یکبار دیگه بهتون فکر کنم بخصوص به تو هرچی دیدم از چشم خودم دیدم منم ترسیدم ترسیدم که برای شما گرون تموم شه وگرنه من جون خودمم برام ارزش نداره پس تمام این دو سال سعی کردم طرفتون نیام اما اینو بگم شبی نبود که با گریه نخوابم چون شما رو از همه زندگیم هم دیلیت میکردم از قلبم که نمیتونستم بکنم. . . . .
به حماییتون نیاز دارم لایک و کامنت...♡
۸.۳k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.