قسمت سی و نه
قسمت سی و نه
روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم....
با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم و بینش یک.پرده زدیم...
فردایش توی یک ساختمان دو اتاق گرفتیم...
ساختمان پر از ایرانی هایی بود ک هرکدام ب علتی انجا بودند
همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛خواهرش با من باشد و برادر با ایوب....
ایوب امد.نزدیک من و گفت"من این جوری،نمیخواهم شهلا
.....دلم میخواهد پیش شما باشم......"
-خب من هم نمیخواهم،ولی رویم نمیشود.....اخه چه بگوییم؟؟
ایوب محمد حسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند.....
قسمت چهل
چند.روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم ،با پولی ک داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند
ناگهان در زدند.....
ایوب پشت در بود.....
با سر و صورت کبود و خونی....
جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟"
اوردمش داخل خانه....
"هیچی،کتک خوردم...."
هول کردم
"از کی؟کجا؟"
-توی راه منافق ها جمع شده بودند،پلاکارد گرفته بودند دستشان ک مارا توی ایران شکنجه میکنند.....من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم.....
استینش را بالا زدم
-فقط همین؟
پلک هایش را از درد ب هم فشار میداد
-خب قیافه م هم تابلو است ک بسیجی ام"....و خندید......
دستش کبود شده بود
گفتم"باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی.....
@ta_abad_zende
روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم....
با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم و بینش یک.پرده زدیم...
فردایش توی یک ساختمان دو اتاق گرفتیم...
ساختمان پر از ایرانی هایی بود ک هرکدام ب علتی انجا بودند
همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛خواهرش با من باشد و برادر با ایوب....
ایوب امد.نزدیک من و گفت"من این جوری،نمیخواهم شهلا
.....دلم میخواهد پیش شما باشم......"
-خب من هم نمیخواهم،ولی رویم نمیشود.....اخه چه بگوییم؟؟
ایوب محمد حسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند.....
قسمت چهل
چند.روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم ،با پولی ک داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند
ناگهان در زدند.....
ایوب پشت در بود.....
با سر و صورت کبود و خونی....
جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟"
اوردمش داخل خانه....
"هیچی،کتک خوردم...."
هول کردم
"از کی؟کجا؟"
-توی راه منافق ها جمع شده بودند،پلاکارد گرفته بودند دستشان ک مارا توی ایران شکنجه میکنند.....من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم.....
استینش را بالا زدم
-فقط همین؟
پلک هایش را از درد ب هم فشار میداد
-خب قیافه م هم تابلو است ک بسیجی ام"....و خندید......
دستش کبود شده بود
گفتم"باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی.....
@ta_abad_zende
۱.۴k
۱۴ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.