قسمت سی و پنج
قسمت سی و پنج
چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت #انگلستان.....
من هم با یکی از دوستان #ایوب و همسرش رفتم شاهرود.....
مراسم بزرگی انجا برگزار میشد....
زیارت عاشورا میخواندند ک خوابم برد ....
توی خواب امام حسین را دیدم ...
امام گفتند "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد"
توی خواب شروع کردم ب گریه و زاری ....
با التماس گفتم "اقا من برای رضای شما ازدواج کردم ،برای رضای شما این مشکلات را تحمل میکنم ،الان هم شوهرم نیست،تلفن بزنم چه بگویم؟بگویم بچه ات ناقص است؟
امام امد.نزدیک
روی دستم دست کشید و گفت
"خوب میشود"
بیدار شدم....
یقین کردم رویایم صادقه بوده؛بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد....حتما هم خوب میشود چون امام گفته است....
رفتم مخابرات و زنگ زدم ب ایوب ...
تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه...
بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد ...
دوباره شماره را گرفتم ...
برایش خوابم را تعریف نکردم...
فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم....
با صدای بغض الود گفت "میدانم شهلا ،بچه پسر است،اسمش را میگذاریم #محمد....
قسمت سی و شش
نیت کرده بودیم ک اگر خدا ب اندازه یک تیم فوتبال هم ب ما پسر داد،اول اسم.همه را محمد بگذاریم....
گفتم بگذاریم محمد حسین؛ ب خاطر خوابم.....اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد....
چند سال بعد ک هدی را باردار شدم هم میدانست فرزندمان دختر است....
مامان و اقاجون کنارم بودند،اما از این دلتنگیم برای #ایوب کم نمیکرد ....
روزها با گریه مینشستم،شش هفت برگه امتحانی برایش مینوشتم ،ولی باز هم روز ب نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود....
تلفن کرد...
همین ک صدایش را شنیدم،بغض گلویم راگرفت....
"سلام ایوب"
ذوق کرد....گفت
"صدایت را ک میشنوم،انگار همه دنیا را ب من داده اند"
زدم زیر گریه.....
"کجایی ایوب؟پس کی ب
رمیگردی؟"
-میدانی چند روز است از هم دوریم؟من حساب دقیقش را دارم؛دقیقا بیست و پنج روز....
حرفی نزدم...
صدای گریه ام را میشنید...
-شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از ان است ک تو فکرش را میکنی....
تو فکر میکنی من.الان کجا هستم؟
با گریه گفتم
"خب معلومه،تو انگلستانی ،من #تهران.....خیلی از هم دوریم ایوب...
-نه شهلا ،مگر همان ماهی ک بالای سر تو است بالای سر من نیست؟همان خورشید،اینجا هم هست.....هوا،همان هوا و زمین،همان زمین است....
اگر اینطوری فکر کنی،خیالت راحت تر میشود....بیا #شهلا از این ب بعد سر ساعت یازده شب هر دو به ماه نگاه کنیم....خب؟
تا یازده شب را هر ب هر ضرب و زوری گذراندم....
شب رفتم پشت بام و ایستادم ب تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد....
زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک میتوانستم با نگاه ب ماه از روی ان بگذرم و برسم ب ایوبم....
ب مَردم....
@ta_abad_zende
چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت #انگلستان.....
من هم با یکی از دوستان #ایوب و همسرش رفتم شاهرود.....
مراسم بزرگی انجا برگزار میشد....
زیارت عاشورا میخواندند ک خوابم برد ....
توی خواب امام حسین را دیدم ...
امام گفتند "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد"
توی خواب شروع کردم ب گریه و زاری ....
با التماس گفتم "اقا من برای رضای شما ازدواج کردم ،برای رضای شما این مشکلات را تحمل میکنم ،الان هم شوهرم نیست،تلفن بزنم چه بگویم؟بگویم بچه ات ناقص است؟
امام امد.نزدیک
روی دستم دست کشید و گفت
"خوب میشود"
بیدار شدم....
یقین کردم رویایم صادقه بوده؛بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد....حتما هم خوب میشود چون امام گفته است....
رفتم مخابرات و زنگ زدم ب ایوب ...
تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه...
بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد ...
دوباره شماره را گرفتم ...
برایش خوابم را تعریف نکردم...
فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم....
با صدای بغض الود گفت "میدانم شهلا ،بچه پسر است،اسمش را میگذاریم #محمد....
قسمت سی و شش
نیت کرده بودیم ک اگر خدا ب اندازه یک تیم فوتبال هم ب ما پسر داد،اول اسم.همه را محمد بگذاریم....
گفتم بگذاریم محمد حسین؛ ب خاطر خوابم.....اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد....
چند سال بعد ک هدی را باردار شدم هم میدانست فرزندمان دختر است....
مامان و اقاجون کنارم بودند،اما از این دلتنگیم برای #ایوب کم نمیکرد ....
روزها با گریه مینشستم،شش هفت برگه امتحانی برایش مینوشتم ،ولی باز هم روز ب نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود....
تلفن کرد...
همین ک صدایش را شنیدم،بغض گلویم راگرفت....
"سلام ایوب"
ذوق کرد....گفت
"صدایت را ک میشنوم،انگار همه دنیا را ب من داده اند"
زدم زیر گریه.....
"کجایی ایوب؟پس کی ب
رمیگردی؟"
-میدانی چند روز است از هم دوریم؟من حساب دقیقش را دارم؛دقیقا بیست و پنج روز....
حرفی نزدم...
صدای گریه ام را میشنید...
-شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از ان است ک تو فکرش را میکنی....
تو فکر میکنی من.الان کجا هستم؟
با گریه گفتم
"خب معلومه،تو انگلستانی ،من #تهران.....خیلی از هم دوریم ایوب...
-نه شهلا ،مگر همان ماهی ک بالای سر تو است بالای سر من نیست؟همان خورشید،اینجا هم هست.....هوا،همان هوا و زمین،همان زمین است....
اگر اینطوری فکر کنی،خیالت راحت تر میشود....بیا #شهلا از این ب بعد سر ساعت یازده شب هر دو به ماه نگاه کنیم....خب؟
تا یازده شب را هر ب هر ضرب و زوری گذراندم....
شب رفتم پشت بام و ایستادم ب تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد....
زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک میتوانستم با نگاه ب ماه از روی ان بگذرم و برسم ب ایوبم....
ب مَردم....
@ta_abad_zende
۳.۶k
۱۴ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.