نفس آخر 🎻🔮
نفس آخر 🎻🔮
♡⛓ Part = 2⛓♡
____
بند کولم رو توی دستم جا به جا کردم اینقدر سرد شده بود که انگشت هام کبود شده بود
به بهانه مدرسه از خونه زدم بیرون ولی مقصدم محل کار برادر سامیار یعنی دانیال هست
در زدم و آروم وارد شدم خانومی که پشت میز نشسته بود به طرفم لب زد
_ بفرمایید
_ میخواستم اقای راستین رو ببینم
_ از قبل هماهنگ کردید؟
_ نه ولی بگید رستگار اینجاس
تلفن روی میزش رو برداشت و چند لحظه حرف زد و بعد دستش رو به سمت در گرفت و جواب داد
_ بفرمایید داخل
قبل وارد شدن در زدم با شنیدن جواب در رو باز کردم دست پاچه بودم نمیتونستم نگاهش کنم
_ ببخشید مزاحم ش....
حرفم رو تکمیل نکردم که با حقارت گفت
_ کارت رو بگو
یهویی تا ناموس جلوش خم شدم لب زدم
_ آقا تروخدا داداشم رو ببخشید اون با برادر شما خیلی دوست بودن واقعاً یه اتفاق بود وگرنه....
_ کافیه این حرف هارو قبلاً شنیدم یه چیز جدید بگو
واقعاً اینقدر خنگی که فکر کردی از خون برادرم میگذرم بخاطر اینکه خواهر قاتل برادرم التماسم کرده؟
لب گزیدم چیزی نگفتم واقعاً که خیلی بی ارزشم
که چند قدم برداشت به سمتم
_ مگه اینکه بخوای یه معامله برای رضایت دادن به برادرت باهام بکنی
نور کوچیکی از امید توی دلم روشن شدم و جواب داد
_ هرچی باشه قبوله
_ باهام ازدواج کن اونموقع برادرت هم آزاد میشه
چشمام از حرفی که زد گرد شد
_ ولی آقا شما چرا باید بخوانید با من ازدواج کنید
_ اینش به خودم مربوطه دیگه حالا زندگی برادرت به تو بستگی داره درست تصمیم بگیر
♡⛓ Part = 2⛓♡
____
بند کولم رو توی دستم جا به جا کردم اینقدر سرد شده بود که انگشت هام کبود شده بود
به بهانه مدرسه از خونه زدم بیرون ولی مقصدم محل کار برادر سامیار یعنی دانیال هست
در زدم و آروم وارد شدم خانومی که پشت میز نشسته بود به طرفم لب زد
_ بفرمایید
_ میخواستم اقای راستین رو ببینم
_ از قبل هماهنگ کردید؟
_ نه ولی بگید رستگار اینجاس
تلفن روی میزش رو برداشت و چند لحظه حرف زد و بعد دستش رو به سمت در گرفت و جواب داد
_ بفرمایید داخل
قبل وارد شدن در زدم با شنیدن جواب در رو باز کردم دست پاچه بودم نمیتونستم نگاهش کنم
_ ببخشید مزاحم ش....
حرفم رو تکمیل نکردم که با حقارت گفت
_ کارت رو بگو
یهویی تا ناموس جلوش خم شدم لب زدم
_ آقا تروخدا داداشم رو ببخشید اون با برادر شما خیلی دوست بودن واقعاً یه اتفاق بود وگرنه....
_ کافیه این حرف هارو قبلاً شنیدم یه چیز جدید بگو
واقعاً اینقدر خنگی که فکر کردی از خون برادرم میگذرم بخاطر اینکه خواهر قاتل برادرم التماسم کرده؟
لب گزیدم چیزی نگفتم واقعاً که خیلی بی ارزشم
که چند قدم برداشت به سمتم
_ مگه اینکه بخوای یه معامله برای رضایت دادن به برادرت باهام بکنی
نور کوچیکی از امید توی دلم روشن شدم و جواب داد
_ هرچی باشه قبوله
_ باهام ازدواج کن اونموقع برادرت هم آزاد میشه
چشمام از حرفی که زد گرد شد
_ ولی آقا شما چرا باید بخوانید با من ازدواج کنید
_ اینش به خودم مربوطه دیگه حالا زندگی برادرت به تو بستگی داره درست تصمیم بگیر
۵.۱k
۲۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.