نفس آخر

نفس آخر 🎻🔮
♡⛓ Part = 3⛓♡
____

در خونه رو باز کردم وارد خونه شدم تصمیم گرفتم درموردش چیزی نگم چون من هنوز ۱۷ سالمه هرجور دیگه شده سعی میکنم برادرمو نجات بدم ولی اینجوری نه

اینگار حال مامان بد تر شده بود اینقدر که سر داداش غصه خورده

چای نبات درست کردم وارد اتاقش شدم
صدام کرد که رفتم کنار تختش نشستم
_ هلن داداشت رو اگه اعدام کنن منم میمیرم
_ مامان خدانکنه اینجوری نگو
_ ولی هلن تو میتونی نجاتش بدی

با تعجب نگاهش کردم از کجا میدونست یعنی به خانوادم گفته؟
_ مامان من اگه با اون آدم ازدواج کنم خودم میمیرم مگه قرار نبود من برم دانشگاه ؟؟

_ تو که دیر یا زود باید ازدواج کنی بجاش برادرت رو نجات میدی این برات مهم نیست

_ تو چرا به من اهمیت نمیدی؟؟ مامان منم حالم بدع منم دارم داغون میشم

_ چاره دیگه ای نیست هلن یه بار یه جا بدرد بخور
_ ماماااننن
_ عاقل باش ..... آییی فشارم افتادد ......
.
.
گرمایی که از بخوار دهنم روی دست های سردم می‌کشیدم کمی اوضاع رو بهتر میکرد
شاید حق با مامان باشه
واقعاً ارزشش روداره؟ بلاخره که باید قبول کنم
دیدگاه ها (۱۲)

نفس آخر 🎻🔮♡⛓ Part = 4⛓♡____داداشم آزاد شد ولی حیف من نتونستم...

.نفس آخر 🎻🔮♡⛓ Part = 5⛓♡____.بلاخره تموم شد از محضر بیرون او...

#چالش 😂👊🏻

نفس آخر 🎻🔮♡⛓ Part = 2⛓♡____بند کولم رو توی دستم جا به جا کرد...

رمان جیمین

بعد دیدن این دیگه اشک ندارم...💔

"سرنوشت "p,32..ویو بعد از شام ا/ت *.بعد از شام جیمین با ماشی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط