فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 48
ات ویو:ساعت نزدیکای نه شب بود که دیدم مدیر برنامه هام زنگ زد
(÷ات !مدیر برنامه)
÷الو سلام
!سلام ات چطوری؟
÷خوبم تو چطوری؟کاری پیش اومده؟
!خوبم....چیزه ببین رئیس کمپانی بیگ هیت بهم زنگ زده گفته که میخوان یه جلسه ای با تو داشته باشن
÷خب؟ کیه؟
!وقت خالی برا دوشنبه داری؟چون نظر تو این وسط مهم ترین چیزه
÷آره دارم
!اوکی پس من زنگ میزنم دوباره بهت میگم کی اونجا بیای
÷ممنونم....شبت به خیر فعلا
!خواهش....فعلا........
(چند روز بعد)
شوگا ویو:دوشنبه بود و بر اساس گفته های پیدینیم امرزو ات قرار بود بیاد کمپانی و کارش رو تو کمپانی پا شروع کنه یا تو بعضی از کارا تو کمپانی کمک کنه من و اعضا هم باید میبودیم........یه جورایی میترسیدم که برم....ترس که چه عرض کنم.....یه جورایی روم نمیشد که برم.....خب اون دیگه دختر ۱۳ ساله ی پیش نیست که با چند تا کادو و محبت کردن برگرده و منو ببخشه.....احتمال اینکه بخواد منو ببخشه یه چیزی زیر صفر درصده.....ولی میخوام دخترم رو برگردونم....پیش خودم....پیش میونگ....پیش خانوادش.....من هر طوری شده یه بار دیگه دخترم رو میخوام و میخوام براش پدری بکنم.....البته اگه خودش قبول بکنه امروز باید زودتر برم کمپانی.....ساعت ۳ جلسهست و باید آماده شم. بخاطر همین سریع یه دوش گرفتم....اومدم بیرون و بعد از خشک کردن موهام یه کت و شلوار پوشیدم....یکی از عطرهای خوشبوم رو انتخاب کردم و زدم.....بعدش رفتم پایین.....از میونگ و لوکا خداحافظی کردم و با ماشین به سمت کمپانی راه افتادم. بعد از چند دقیقه رسیدم و رفتم تو اتاقی که قرار بود جلسه داشته باشیم تقریبا همه ی اعضا اومده بودن پیدینیم هم بود......برا پیدینیم سوال بود که جرا ات رو با خودم نیاوردم.....خب بعضی وقتا باید دروغ گفت....ات که واقعا پیش من نبود پس به دروغ گفتم کار داشت و تا ساعت ۳ میاد...همه هم قبول کردن.....البته به جز میدینیم....چون اعضا میدونستن چه رفتاری با ات داشتم و این خیلی بده......سر جام نشستم اما آرو مو قرار نداشتم هی پاهامو تکون میدادم و استرس داشتم
ادامه دارد........
ات ویو:ساعت نزدیکای نه شب بود که دیدم مدیر برنامه هام زنگ زد
(÷ات !مدیر برنامه)
÷الو سلام
!سلام ات چطوری؟
÷خوبم تو چطوری؟کاری پیش اومده؟
!خوبم....چیزه ببین رئیس کمپانی بیگ هیت بهم زنگ زده گفته که میخوان یه جلسه ای با تو داشته باشن
÷خب؟ کیه؟
!وقت خالی برا دوشنبه داری؟چون نظر تو این وسط مهم ترین چیزه
÷آره دارم
!اوکی پس من زنگ میزنم دوباره بهت میگم کی اونجا بیای
÷ممنونم....شبت به خیر فعلا
!خواهش....فعلا........
(چند روز بعد)
شوگا ویو:دوشنبه بود و بر اساس گفته های پیدینیم امرزو ات قرار بود بیاد کمپانی و کارش رو تو کمپانی پا شروع کنه یا تو بعضی از کارا تو کمپانی کمک کنه من و اعضا هم باید میبودیم........یه جورایی میترسیدم که برم....ترس که چه عرض کنم.....یه جورایی روم نمیشد که برم.....خب اون دیگه دختر ۱۳ ساله ی پیش نیست که با چند تا کادو و محبت کردن برگرده و منو ببخشه.....احتمال اینکه بخواد منو ببخشه یه چیزی زیر صفر درصده.....ولی میخوام دخترم رو برگردونم....پیش خودم....پیش میونگ....پیش خانوادش.....من هر طوری شده یه بار دیگه دخترم رو میخوام و میخوام براش پدری بکنم.....البته اگه خودش قبول بکنه امروز باید زودتر برم کمپانی.....ساعت ۳ جلسهست و باید آماده شم. بخاطر همین سریع یه دوش گرفتم....اومدم بیرون و بعد از خشک کردن موهام یه کت و شلوار پوشیدم....یکی از عطرهای خوشبوم رو انتخاب کردم و زدم.....بعدش رفتم پایین.....از میونگ و لوکا خداحافظی کردم و با ماشین به سمت کمپانی راه افتادم. بعد از چند دقیقه رسیدم و رفتم تو اتاقی که قرار بود جلسه داشته باشیم تقریبا همه ی اعضا اومده بودن پیدینیم هم بود......برا پیدینیم سوال بود که جرا ات رو با خودم نیاوردم.....خب بعضی وقتا باید دروغ گفت....ات که واقعا پیش من نبود پس به دروغ گفتم کار داشت و تا ساعت ۳ میاد...همه هم قبول کردن.....البته به جز میدینیم....چون اعضا میدونستن چه رفتاری با ات داشتم و این خیلی بده......سر جام نشستم اما آرو مو قرار نداشتم هی پاهامو تکون میدادم و استرس داشتم
ادامه دارد........
۱۴.۹k
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.