فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 49
ات ویو:از خواب بیدار شدم.....یکم گیج و منگ بودم یکم به اطراف نگاه کردم.....امروز دوشنبهست و قراره با پیدینیم جلسه داشته باشم...ساعت سه جلسه دارم که تو جلسه ممکنه بابا هم باشه......نمیشه زمین دهن باز کنه منو ببلعه.....حداقل برا اینکه چند ساعتی نامدید بشم و برگردم ببینم که جلسه لغو شده.......از این ها گذشته خیلی خیلی بیش از حد استرس دارم که بابام رو ببینم.....اگه وسط جلسه یه سوتی بدم چی....یا نتونم حرف بزنم.....از اون بدتر اگه با نگاه های ترسناک بابا روبه رو بشم چی...اون معمولا دوست نداشت منو تو جمع ببینه که دارم صحبت میکنم بخاطر همین همیشه هیچ حرفی نمیزدم......یه جورایی با خودم حرف میزدم یا بهتره بگم یه نمونه از خودم فقط نسخه ی خیالیش....شاید فکر کنید خیلی آدم عجیبی هستم...ولی خب هر کی یجوریه.....نباید سعی در عوض کردنش داشته باشیم....حالا اگه بابا هم اونجا باشه من پر توان ادامه میدم و بهترین سخنرانی رو درباره ی طرح ها و پروژ ها میدم.....جوری که حداقل یه بار بهم افتخار کنه:)......حالا بریم سر اصل مطلب.....رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون....موهامو خشک کردم و مدل بهشون دادم رفتم پایین یه جیزی برا خودم درست کردم و خوردم بعدش لباسامو پوشیدم و یه آرایش لایت کردم و رفتم.....پایین ساعت دو و ربع بود رفتم تو ماشین و به کمپانی بیگ هیت راه افتادم.....حدودا ساعت یه ربع به سه به کمپانی رسیده بودم......بعد از پیاده شدن و رفتن به داخل کمپانی یه خانومی اومد و منو با احترام به اتاق جلسه راهنمایی کرد.....وقتی به اتاق جلسه رسیدم تقه ای زدم و وارد شدم و یه سلام بلند گفتم و یه تعظیم کوچیک کردم.......همه ی اعضا و بابا هم اونجا بود پی دی نیم هم اونجا بود هر کدوم خوش آمدگویی گرمی داشتن مخصوصا بابام....البته نمیخوام کسی بفهمه که بابام قبلنا اینجوری بوده....برای همین باید خوب حرف میزدم...و احترام میذاشتم.......رو یکی از صندلی ها نزدیک به عمو جیهوپ نشستم و رو به روم دقیقا بابام نشسته بود.....الان حس میکنم استرسم هزاران هزاران بار بیشتر شده و ضربان قلبم داره محکم میزنه....طوری که اگه کل اتاق ساکت بشه ضربان قلب من اونجا شنیده میشه......ولی باید تمرکز کنم چشمام رو برای دو ثانیه بستم.....ات آروم باش....چیزی نیست....همه چیز قراره خیلی خوب پیش بره.....نفس عمیق....یک....دو....سه.....هوففف.....چرا آخه تو همچینی موقعیتی باید بغض کنم.....آخه الان؟....جلو بابام؟.....بعد از چندین سال....ولی باید کنترلش کنم...بغضم رو قورت دادم و با صدای پیدینیم به خودم اومدم.
ادامه دارد.....
اینم یه پارت دیگه:))))
ات ویو:از خواب بیدار شدم.....یکم گیج و منگ بودم یکم به اطراف نگاه کردم.....امروز دوشنبهست و قراره با پیدینیم جلسه داشته باشم...ساعت سه جلسه دارم که تو جلسه ممکنه بابا هم باشه......نمیشه زمین دهن باز کنه منو ببلعه.....حداقل برا اینکه چند ساعتی نامدید بشم و برگردم ببینم که جلسه لغو شده.......از این ها گذشته خیلی خیلی بیش از حد استرس دارم که بابام رو ببینم.....اگه وسط جلسه یه سوتی بدم چی....یا نتونم حرف بزنم.....از اون بدتر اگه با نگاه های ترسناک بابا روبه رو بشم چی...اون معمولا دوست نداشت منو تو جمع ببینه که دارم صحبت میکنم بخاطر همین همیشه هیچ حرفی نمیزدم......یه جورایی با خودم حرف میزدم یا بهتره بگم یه نمونه از خودم فقط نسخه ی خیالیش....شاید فکر کنید خیلی آدم عجیبی هستم...ولی خب هر کی یجوریه.....نباید سعی در عوض کردنش داشته باشیم....حالا اگه بابا هم اونجا باشه من پر توان ادامه میدم و بهترین سخنرانی رو درباره ی طرح ها و پروژ ها میدم.....جوری که حداقل یه بار بهم افتخار کنه:)......حالا بریم سر اصل مطلب.....رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون....موهامو خشک کردم و مدل بهشون دادم رفتم پایین یه جیزی برا خودم درست کردم و خوردم بعدش لباسامو پوشیدم و یه آرایش لایت کردم و رفتم.....پایین ساعت دو و ربع بود رفتم تو ماشین و به کمپانی بیگ هیت راه افتادم.....حدودا ساعت یه ربع به سه به کمپانی رسیده بودم......بعد از پیاده شدن و رفتن به داخل کمپانی یه خانومی اومد و منو با احترام به اتاق جلسه راهنمایی کرد.....وقتی به اتاق جلسه رسیدم تقه ای زدم و وارد شدم و یه سلام بلند گفتم و یه تعظیم کوچیک کردم.......همه ی اعضا و بابا هم اونجا بود پی دی نیم هم اونجا بود هر کدوم خوش آمدگویی گرمی داشتن مخصوصا بابام....البته نمیخوام کسی بفهمه که بابام قبلنا اینجوری بوده....برای همین باید خوب حرف میزدم...و احترام میذاشتم.......رو یکی از صندلی ها نزدیک به عمو جیهوپ نشستم و رو به روم دقیقا بابام نشسته بود.....الان حس میکنم استرسم هزاران هزاران بار بیشتر شده و ضربان قلبم داره محکم میزنه....طوری که اگه کل اتاق ساکت بشه ضربان قلب من اونجا شنیده میشه......ولی باید تمرکز کنم چشمام رو برای دو ثانیه بستم.....ات آروم باش....چیزی نیست....همه چیز قراره خیلی خوب پیش بره.....نفس عمیق....یک....دو....سه.....هوففف.....چرا آخه تو همچینی موقعیتی باید بغض کنم.....آخه الان؟....جلو بابام؟.....بعد از چندین سال....ولی باید کنترلش کنم...بغضم رو قورت دادم و با صدای پیدینیم به خودم اومدم.
ادامه دارد.....
اینم یه پارت دیگه:))))
۱۴.۳k
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.