part
part 12
منجی من
ویو ا/ت
با احساس خفگی بیدار شدم با تعجب به تهیونگی که بغلم کرده بود نگاه کردم توی خواب شبیه بچه های تخش شده
دستمو اروم بردم لای موهاش
ا/ت: چقدر موهاش نرمه
تهیونگ : هوم همه میگن
ا/ت: جیغغغغغ.. تو.. تو.. تو بیدار بودی( با خجالت و حرص😬)
تهیونگ : اره
سریع از بلند شدم تا وعض از این بد تر نشده دستی به لباسمو و موهام کشیدم تهیونگم بر و بر منو نگاه میکردم یک چشم غره بهش رفتم که یک لبخند کیوت تحویلم داد( تصور کنید تهیونگ با اون لبخند کیوتش 😋)
ا/ت: پسره پرو( تو دلش )
ا/ت : میرم صبحونه درست کنم زود بیا
تهیونگ: چشمممم( با شیطنت )
از اتاق اومدم بیرون مثل اینکه حالش بهتر شده از اینکه اینجوری شیطنتاش دوباره شروع شده خوشحالم جوری خوشحالم که خود به خود یک لبخند بزرگ ضایع روی لبم نقش بست رفتم تو اشپز خونه شروع کردم به درست کردن صبحونه تو حال و هوای خودم بودم داشتم زیر لب اهنگ میخوندم
تهیونگ : صدای قشنگی داری( با خنده )
یک متر پریدم هوا
ا/ت: چرا شبیه اجنه ها یهو ظاهر میشی( با ترس )
بودن توجه به منی که تا دم سکته رفتم نشستو شروع کرد به خوردن
خوب اون که مامان و بابام نیست که بهم توجه کنه مامان و بابام یهو یک بغض بدی راه گلومو بست دلم براشون تنگ شده بود از موقعی که اومدم یادم رفته یک روزی منم مامان بابای داشتم
قبل از اینکه اشک هام راه باز کنه دویدم توی خیالی عمارت بدو بدو رفتم و نشستم روی تاب شروع کردم به گریه کردن
اقای لی : ا/ت حالت خوبه چرا گریه میکنی( نگران )
ا/ت: نه حالم خوب نیست دلم برای مامان بابام تنگ شده( با گریه و هق هق )
ویو تهیونگ
داشتم دولپی صبحونه میخوردم که هانا شبیه دیونه ها از عمارت زد بیرون رفتم سمت پنجره تو حال که به حیاط عمارت هانا نشست روی تاب اقای لی هم بغلش کرده بود یک چیزی اینجا خیلی مشکوکه چرا رفتار و اخلاق و زندگی هانا شبیه ا/ت
باید سر از کارشون دربیارم
شرمنده که دیر گذاشتم دفتری که توش فیک رو نوشته بودم گم شده بود 😅😐
چند دقیقه پیش پیداش کردم
حمایت فراموش نشه
راستی دوست دارید یک بیو گرافی از خودم بدم 🤔
منجی من
ویو ا/ت
با احساس خفگی بیدار شدم با تعجب به تهیونگی که بغلم کرده بود نگاه کردم توی خواب شبیه بچه های تخش شده
دستمو اروم بردم لای موهاش
ا/ت: چقدر موهاش نرمه
تهیونگ : هوم همه میگن
ا/ت: جیغغغغغ.. تو.. تو.. تو بیدار بودی( با خجالت و حرص😬)
تهیونگ : اره
سریع از بلند شدم تا وعض از این بد تر نشده دستی به لباسمو و موهام کشیدم تهیونگم بر و بر منو نگاه میکردم یک چشم غره بهش رفتم که یک لبخند کیوت تحویلم داد( تصور کنید تهیونگ با اون لبخند کیوتش 😋)
ا/ت: پسره پرو( تو دلش )
ا/ت : میرم صبحونه درست کنم زود بیا
تهیونگ: چشمممم( با شیطنت )
از اتاق اومدم بیرون مثل اینکه حالش بهتر شده از اینکه اینجوری شیطنتاش دوباره شروع شده خوشحالم جوری خوشحالم که خود به خود یک لبخند بزرگ ضایع روی لبم نقش بست رفتم تو اشپز خونه شروع کردم به درست کردن صبحونه تو حال و هوای خودم بودم داشتم زیر لب اهنگ میخوندم
تهیونگ : صدای قشنگی داری( با خنده )
یک متر پریدم هوا
ا/ت: چرا شبیه اجنه ها یهو ظاهر میشی( با ترس )
بودن توجه به منی که تا دم سکته رفتم نشستو شروع کرد به خوردن
خوب اون که مامان و بابام نیست که بهم توجه کنه مامان و بابام یهو یک بغض بدی راه گلومو بست دلم براشون تنگ شده بود از موقعی که اومدم یادم رفته یک روزی منم مامان بابای داشتم
قبل از اینکه اشک هام راه باز کنه دویدم توی خیالی عمارت بدو بدو رفتم و نشستم روی تاب شروع کردم به گریه کردن
اقای لی : ا/ت حالت خوبه چرا گریه میکنی( نگران )
ا/ت: نه حالم خوب نیست دلم برای مامان بابام تنگ شده( با گریه و هق هق )
ویو تهیونگ
داشتم دولپی صبحونه میخوردم که هانا شبیه دیونه ها از عمارت زد بیرون رفتم سمت پنجره تو حال که به حیاط عمارت هانا نشست روی تاب اقای لی هم بغلش کرده بود یک چیزی اینجا خیلی مشکوکه چرا رفتار و اخلاق و زندگی هانا شبیه ا/ت
باید سر از کارشون دربیارم
شرمنده که دیر گذاشتم دفتری که توش فیک رو نوشته بودم گم شده بود 😅😐
چند دقیقه پیش پیداش کردم
حمایت فراموش نشه
راستی دوست دارید یک بیو گرافی از خودم بدم 🤔
- ۵.۲k
- ۲۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط