اتاق ۲۵۱
اتاق ۲۵۱
بی هدف در راهرو های تیمارستان قدم میزد.
هیچکس قصد نداشت به حرف هایش گوش دهد.
پا درون اتاق ۲۵۱ گذاشت. چهار دیواری تکراری و خسته کننده اما برای او محبوب.
از وقتی که قدم در آن نهاده بود حس خوبی
در اعماق وجودش شکل گرفته بود.
بعد از تقه ای که به در خورد پرستار با روی خوش
وارد شد و گفت: چطوری مرد جوان؟ امروز بهتری؟
بی حوصله لب زد: چطوری بهتر باشم وقتی
منو اینجا زندونی کردین؟!
پرستار که به حرف های او عادت کرده بود
با لبخند گفت: ببین پسرم ما کسی رو زندونی نکردیم شما فقط برای یه مدت اینجایی تا اوضاعت روبه راه بشه بعد میری سر خونه و زندگیت.
کلافه گفت: آخه من که دیوونه نیستم.
فق..
فقط نمیدونم چرا تصویر صورت خونیش از جلو چشمام کنار نمیره .
دستای لرزونش را بالا گرفت و ادامه داد:
هر وقت به دستام نگاه میکنم خونی که موقع
بغل کردنش رو دستام ریخته بود رو میبینم.
می بینم که داره بهم نگاه میکنه.
تن صدایش را پایین آورد و ادامه داد:
حتی گاهی اوقات بهم لبخند میزنه.
مطمئنم حالم خوب میشه یکم بهم فرصت بدین
اصلا اگه بتونی یه کاری کنی که واسه چهلمش برم سر خاکش قول میدم بهتر بشم.
پرستار آهی کشید و گفت:باشه سعی خودمو میکنم .
از اتاق بیرون رفت و در دل ادامه داد:
مرد بیچاره شش سال از تصادف میگذره ولی اون هیچ چیز به جز روز تصادف رو به یاد نمیاره.
#قلمه_قلبم
بی هدف در راهرو های تیمارستان قدم میزد.
هیچکس قصد نداشت به حرف هایش گوش دهد.
پا درون اتاق ۲۵۱ گذاشت. چهار دیواری تکراری و خسته کننده اما برای او محبوب.
از وقتی که قدم در آن نهاده بود حس خوبی
در اعماق وجودش شکل گرفته بود.
بعد از تقه ای که به در خورد پرستار با روی خوش
وارد شد و گفت: چطوری مرد جوان؟ امروز بهتری؟
بی حوصله لب زد: چطوری بهتر باشم وقتی
منو اینجا زندونی کردین؟!
پرستار که به حرف های او عادت کرده بود
با لبخند گفت: ببین پسرم ما کسی رو زندونی نکردیم شما فقط برای یه مدت اینجایی تا اوضاعت روبه راه بشه بعد میری سر خونه و زندگیت.
کلافه گفت: آخه من که دیوونه نیستم.
فق..
فقط نمیدونم چرا تصویر صورت خونیش از جلو چشمام کنار نمیره .
دستای لرزونش را بالا گرفت و ادامه داد:
هر وقت به دستام نگاه میکنم خونی که موقع
بغل کردنش رو دستام ریخته بود رو میبینم.
می بینم که داره بهم نگاه میکنه.
تن صدایش را پایین آورد و ادامه داد:
حتی گاهی اوقات بهم لبخند میزنه.
مطمئنم حالم خوب میشه یکم بهم فرصت بدین
اصلا اگه بتونی یه کاری کنی که واسه چهلمش برم سر خاکش قول میدم بهتر بشم.
پرستار آهی کشید و گفت:باشه سعی خودمو میکنم .
از اتاق بیرون رفت و در دل ادامه داد:
مرد بیچاره شش سال از تصادف میگذره ولی اون هیچ چیز به جز روز تصادف رو به یاد نمیاره.
#قلمه_قلبم
۲.۱k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.