part48
part48
تارا-لباسامو دراوردم
انداختم توسبد لباس کثیفا
موهامو بازکردم بافتشو
دوش اب وبازکردم
قطرات گرم اب تنم ونوازش میکرد
چشامو بستم یاد وقتی افتادم که باعلی رفته بودم حموم
خاطراتم ازجلو پشام نمیرفت اونزر
کاش میشد برگردم به همون روزا
بغضم ترکید و اشکام میون قطره های اب
گم شد
بد نیم ساعت اومدم بیرون
موهامو خش کردم
مثل همیشه فربودن
یه تیکشو پشتم بستم
اگه الان علی بود باموهام بازی میکرد میپیچیدشون دردستاش و میگفت مگه میشه اینقد قشنگ باشن
دوباره اشکام جاری شدن پارسا یهو دربا زکرد
ترا-پارسا چندبار گفتم در بزنن
پارسا-گریهه میکردی
تارا-نه
پارسا-چشات کاسیه ی خون میگی نه
تارا-اره ولی به توربطی نداره
پارسا-نشستم روتختش
باعلی بهم ززدی
تارا-بی تفاوت به کارم ادامه دادم و یه تیکه ازموهامو روصورتم ریختم
هوم چطور
پارسا-میتونم بپرسم چرا البته اگه فضولی نیستت
تارا-م خواستم دیگه بهش
حس قبل نداشتم برام بیمعنی بود
پارسا-بد به این سهیل ح س رو داری
تارا-نه سهیل فقط یه خواستگار سادت به دلیلی
مجبور شدم قوبل کم بیاد
پارسا-نکنه
تارا هیچقو بخاطر کارت ازعشقت نگذر چون بدون عشق زندگ یمعنی نداره خودم عاشق نشدم ولی بنطرم بدون عشق همچی
مزخرفه
ازاتاقش اومدم بیرون
تارا-به حرفای پارسا فکرکردم یعنی اشتباه کردم
بازصدای حرفای اخر علی توسرم اکوشد
حرفای حسینی تکرار شد
واییییی دیونه شدم دیگه
سعی کردم بیخیال شم و یادته رو پلی کردم و
کرم نرم کننده زدم
ریمل
ابور هامو لیفت کردم با یه رز کمرنگ
لباسی کهبراروز خواستگار یعلی خریده بودم و بیخیال شدم
اون فقط لایق علی بود
یه دمپای مشکی با شومیز سبز تیره پوشیدم
یکم ازعطری که فقط برای بیرون رفتن استفاده میردم زدم بقیه عطرا لایق سهیل نبودن
شال سبزمو برداشتم دمپایی های مشکیمو پوشیدم
وسایل اضافه رو جم کردم
تودلم کلی فحش دادم به سهیل
گوشیم برداشتم
رفتم وصحفه دایرکتام
تودایرکت علی بودم
یهو زد تایپینگ
یعنی چیمیخواست بگه
ازدایرکتش زدم بیرون منتطر بودم تکست بیاد جواب بدم
اما دیگه نیومد
یعنی چی میخواست بگه مصرف شد
دراتاقم زدن که ازفکرش اومدم بیرون
بله
رویا-دروبازکردم حاضری
دختر چرا اینقد تیره چوشیدی شومیز صورتیت یا سفیدت بهترنبود
تارا-مامان بیخیال
رویا-اوکی بیا شام
تارا-باشه
پاشدم
رفتم سرسفره شام
سرشام نمیونستم چیزی بخورم تمام فکرم پیش علی بود یعنی چی میخواست بگه؟
توحید-چرا غذاتونمیخوری تارا
تارا-گشم نیست زیاد معدم درد میکنه
بشقابمو برداشتم گذاشتم رو سینک
رفتم اتاقم نشستم و
گوشیمو برداشتمم
توفن پیج های علی سرک زدم
توپیج خودش...
توحید-چش بود
رویا-نمیدونم باهاش حرف بزن یچیزی هست نمیگه
توحید-علی وتارا باهم رابطه داشتن
رویا-اره
توحید-چرابهمن نگفتی
رویا-تارانخواست
توحید-هوففف
براچی بهمزدن
رویا-نمیدونم وقتی ازش میپرسم عصبی میشه
هرچی بهمش ریخته..
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
تارا-لباسامو دراوردم
انداختم توسبد لباس کثیفا
موهامو بازکردم بافتشو
دوش اب وبازکردم
قطرات گرم اب تنم ونوازش میکرد
چشامو بستم یاد وقتی افتادم که باعلی رفته بودم حموم
خاطراتم ازجلو پشام نمیرفت اونزر
کاش میشد برگردم به همون روزا
بغضم ترکید و اشکام میون قطره های اب
گم شد
بد نیم ساعت اومدم بیرون
موهامو خش کردم
مثل همیشه فربودن
یه تیکشو پشتم بستم
اگه الان علی بود باموهام بازی میکرد میپیچیدشون دردستاش و میگفت مگه میشه اینقد قشنگ باشن
دوباره اشکام جاری شدن پارسا یهو دربا زکرد
ترا-پارسا چندبار گفتم در بزنن
پارسا-گریهه میکردی
تارا-نه
پارسا-چشات کاسیه ی خون میگی نه
تارا-اره ولی به توربطی نداره
پارسا-نشستم روتختش
باعلی بهم ززدی
تارا-بی تفاوت به کارم ادامه دادم و یه تیکه ازموهامو روصورتم ریختم
هوم چطور
پارسا-میتونم بپرسم چرا البته اگه فضولی نیستت
تارا-م خواستم دیگه بهش
حس قبل نداشتم برام بیمعنی بود
پارسا-بد به این سهیل ح س رو داری
تارا-نه سهیل فقط یه خواستگار سادت به دلیلی
مجبور شدم قوبل کم بیاد
پارسا-نکنه
تارا هیچقو بخاطر کارت ازعشقت نگذر چون بدون عشق زندگ یمعنی نداره خودم عاشق نشدم ولی بنطرم بدون عشق همچی
مزخرفه
ازاتاقش اومدم بیرون
تارا-به حرفای پارسا فکرکردم یعنی اشتباه کردم
بازصدای حرفای اخر علی توسرم اکوشد
حرفای حسینی تکرار شد
واییییی دیونه شدم دیگه
سعی کردم بیخیال شم و یادته رو پلی کردم و
کرم نرم کننده زدم
ریمل
ابور هامو لیفت کردم با یه رز کمرنگ
لباسی کهبراروز خواستگار یعلی خریده بودم و بیخیال شدم
اون فقط لایق علی بود
یه دمپای مشکی با شومیز سبز تیره پوشیدم
یکم ازعطری که فقط برای بیرون رفتن استفاده میردم زدم بقیه عطرا لایق سهیل نبودن
شال سبزمو برداشتم دمپایی های مشکیمو پوشیدم
وسایل اضافه رو جم کردم
تودلم کلی فحش دادم به سهیل
گوشیم برداشتم
رفتم وصحفه دایرکتام
تودایرکت علی بودم
یهو زد تایپینگ
یعنی چیمیخواست بگه
ازدایرکتش زدم بیرون منتطر بودم تکست بیاد جواب بدم
اما دیگه نیومد
یعنی چی میخواست بگه مصرف شد
دراتاقم زدن که ازفکرش اومدم بیرون
بله
رویا-دروبازکردم حاضری
دختر چرا اینقد تیره چوشیدی شومیز صورتیت یا سفیدت بهترنبود
تارا-مامان بیخیال
رویا-اوکی بیا شام
تارا-باشه
پاشدم
رفتم سرسفره شام
سرشام نمیونستم چیزی بخورم تمام فکرم پیش علی بود یعنی چی میخواست بگه؟
توحید-چرا غذاتونمیخوری تارا
تارا-گشم نیست زیاد معدم درد میکنه
بشقابمو برداشتم گذاشتم رو سینک
رفتم اتاقم نشستم و
گوشیمو برداشتمم
توفن پیج های علی سرک زدم
توپیج خودش...
توحید-چش بود
رویا-نمیدونم باهاش حرف بزن یچیزی هست نمیگه
توحید-علی وتارا باهم رابطه داشتن
رویا-اره
توحید-چرابهمن نگفتی
رویا-تارانخواست
توحید-هوففف
براچی بهمزدن
رویا-نمیدونم وقتی ازش میپرسم عصبی میشه
هرچی بهمش ریخته..
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
۲.۷k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.