جونگ کوک: *کمی میخنده* خیلی کیوت شدی جیمین...
جونگ کوک: *کمی میخنده* خیلی کیوت شدی جیمین...
تهیونگ: ج.جیمین من مجبور بودم...
جیمین: ...کوک...از من چی میخوای ها؟!
جیمین ویو*
داشتم با نگرانی به جونگ کوک نگاه میکردم. اصلا معلوم نبود که قراره با من و یونا چیکار کنه...میخواست چیزی بگه که یک دفعه صدای اژیر بلند شد و چشماشی کوک و ته از شوک گشاد شد..
تهیونگ: ک.کوک؟...چی شده؟
جونگ کوک: ...دستای جیمینو به صندلیش ببند و بعد همراهم بیا...
تهیونگ ویو*
اینو گفت و بعد از در اتاق خارج شد...نگاهمو از کوک گرفتم و به جیمین نگاه کردم. اشک توی چشمهاش جمع شده بود. انگار اصلا نمیدونست که باید الان چیکار بکنه یا چی بگه...اونو هل دادم روی صندلیش و بعد شروع کردم به بستن دست هاش...نمیخواستم اینکارو کنم اما اگه اینکار رو نکنم جونگ کوک هانا رو بهم پس نمیده...
تهیونگ: ...متاسفم جیمین. اما الان باید برم....
جیمین ویو*
از اتاق خارج شد...صدای اژیر هنوز میومد و این باعث نگرانی بیشتر من میشد...الان میخواد چیکار بکنه...دیگه تسلیم شده بودم و میدونستم که نمیتونم فرار کنم. یک دفعه صدای زنگ گوشی کوک رو شنیدم. گوشیش رو روی میز کناریم یادش رفته بود...چون میز نزدیکم بود تونستم با هر بدبختی ای که بود به تماس جواب بدم...
جیمین: ...الو؟
؟؟؟: سلام رفیق. کارتو خوب انجام دادی. یونا و هانا رو بیار بیرون. بیرون خونه منتظرتم و پول هایی که براش شرط بسته بودی رو برات اوردم.
جیمین ویو*
یهو چشمهام گشاد شد...وقتی فهمیدم که جونگ کوک به تهیونگ درباره اینکه اگه باهاش همدست بشه دخترش رو بهش پس میده دروغ گفته اه کشیدم... خیلی نگران قضیه حرف های این مرد شدم اما از طرفی دیگه هم خوشحال بودم که جونگ کوک قبل از زنگ خوردن گوشیش از اتاق بیرون رفته بود...اگه به تماس جواب میداد حتما الان یونا و هانا در خطر بودن...
جیمین: ....میتونی وقتی که اون دوتا خوابن بیای؟ اخه الان حتی نمیتونم بهشون دست بزنم.
؟؟؟: ......خیلی خب...اما یادت باشه باید سا-
جیمین ویو*
تماس رو قطع کردم...اهی کشیدم و دنبال این بودم که زود از اونجا فرار کنم...تصمیم گرفتم که با گوشی جونگ کوک با گارد هام تماس بگیرم...دوباره با هزار تا بدبختی تونستم شماره رو با صورتم که روی گوشی میکشیدم بگیرم. منتظر بودم تا زنگ بخوره...
.....
&: اقای جئون فعلا اقای پارک خونه نیستن میتونید بعدا تماس بگیرید.
جیمین: ...من جئون نیستم. کمک نیاز دارم...همین الان خودتون رو برسونید به خونه کوک...
&: اقای پارک؟...شما اونجا چیکار میکنید؟ خانم واقعا نگرانتون هستن.
جیمین: فقط کاری که میگم رو بکن.
&: ب.ببخشید...الان خودمونو میرسونیم...
*پایان تماس*
جیمین ویو*
خیلی خوشحال شده بودم...خیلی خوش شانس بودم که گوشی جونگ کوک رو پیدا کردم. صدای اژیر خیلی وقت بود که قطع شده بود برای همین اهی کشیدم. یهو تهیونگ وارد اتاق شد...
جونگ کوک: داشتی با کی حرف میزدی؟...*با لحن سرد*
جیمین: ...ج.جونگ کوک...
_____________________________________________________
لایک-کامنت-فالو
در خماری بمانید💃💃
تهیونگ: ج.جیمین من مجبور بودم...
جیمین: ...کوک...از من چی میخوای ها؟!
جیمین ویو*
داشتم با نگرانی به جونگ کوک نگاه میکردم. اصلا معلوم نبود که قراره با من و یونا چیکار کنه...میخواست چیزی بگه که یک دفعه صدای اژیر بلند شد و چشماشی کوک و ته از شوک گشاد شد..
تهیونگ: ک.کوک؟...چی شده؟
جونگ کوک: ...دستای جیمینو به صندلیش ببند و بعد همراهم بیا...
تهیونگ ویو*
اینو گفت و بعد از در اتاق خارج شد...نگاهمو از کوک گرفتم و به جیمین نگاه کردم. اشک توی چشمهاش جمع شده بود. انگار اصلا نمیدونست که باید الان چیکار بکنه یا چی بگه...اونو هل دادم روی صندلیش و بعد شروع کردم به بستن دست هاش...نمیخواستم اینکارو کنم اما اگه اینکار رو نکنم جونگ کوک هانا رو بهم پس نمیده...
تهیونگ: ...متاسفم جیمین. اما الان باید برم....
جیمین ویو*
از اتاق خارج شد...صدای اژیر هنوز میومد و این باعث نگرانی بیشتر من میشد...الان میخواد چیکار بکنه...دیگه تسلیم شده بودم و میدونستم که نمیتونم فرار کنم. یک دفعه صدای زنگ گوشی کوک رو شنیدم. گوشیش رو روی میز کناریم یادش رفته بود...چون میز نزدیکم بود تونستم با هر بدبختی ای که بود به تماس جواب بدم...
جیمین: ...الو؟
؟؟؟: سلام رفیق. کارتو خوب انجام دادی. یونا و هانا رو بیار بیرون. بیرون خونه منتظرتم و پول هایی که براش شرط بسته بودی رو برات اوردم.
جیمین ویو*
یهو چشمهام گشاد شد...وقتی فهمیدم که جونگ کوک به تهیونگ درباره اینکه اگه باهاش همدست بشه دخترش رو بهش پس میده دروغ گفته اه کشیدم... خیلی نگران قضیه حرف های این مرد شدم اما از طرفی دیگه هم خوشحال بودم که جونگ کوک قبل از زنگ خوردن گوشیش از اتاق بیرون رفته بود...اگه به تماس جواب میداد حتما الان یونا و هانا در خطر بودن...
جیمین: ....میتونی وقتی که اون دوتا خوابن بیای؟ اخه الان حتی نمیتونم بهشون دست بزنم.
؟؟؟: ......خیلی خب...اما یادت باشه باید سا-
جیمین ویو*
تماس رو قطع کردم...اهی کشیدم و دنبال این بودم که زود از اونجا فرار کنم...تصمیم گرفتم که با گوشی جونگ کوک با گارد هام تماس بگیرم...دوباره با هزار تا بدبختی تونستم شماره رو با صورتم که روی گوشی میکشیدم بگیرم. منتظر بودم تا زنگ بخوره...
.....
&: اقای جئون فعلا اقای پارک خونه نیستن میتونید بعدا تماس بگیرید.
جیمین: ...من جئون نیستم. کمک نیاز دارم...همین الان خودتون رو برسونید به خونه کوک...
&: اقای پارک؟...شما اونجا چیکار میکنید؟ خانم واقعا نگرانتون هستن.
جیمین: فقط کاری که میگم رو بکن.
&: ب.ببخشید...الان خودمونو میرسونیم...
*پایان تماس*
جیمین ویو*
خیلی خوشحال شده بودم...خیلی خوش شانس بودم که گوشی جونگ کوک رو پیدا کردم. صدای اژیر خیلی وقت بود که قطع شده بود برای همین اهی کشیدم. یهو تهیونگ وارد اتاق شد...
جونگ کوک: داشتی با کی حرف میزدی؟...*با لحن سرد*
جیمین: ...ج.جونگ کوک...
_____________________________________________________
لایک-کامنت-فالو
در خماری بمانید💃💃
۵.۲k
۰۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.