جرعهایازتو
╭────────╮
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو³
در اتاق رو آروم باز کردم و به سمت بیرون قدم برداشتم.
از پله ها رفتم پایین و با تمام ترسم به طرف در خروجی قدم برداشتم.
یهو یکی دستمو گرفت.
ترس تمام وجودمو فرا گرفت.
سرمو چرخوندم،چشمام افتاد به یه دختر زیبا.
صورت سفید و لبی سرخ رنگ با موهای صاف بلند مشکی.
با ترسی که توی صداش موج میزد لب زد:جونگ کوک اینجا نیست،از اینجا برو،و حواست به گرگ ها هم باشه،توی آسمون یه ستارهست اونو دنبال کن تا برسی به شهر
تا خواستم بپرسم کیه سریع گفت:زود باش
سریع از عمارت خارج شدم.
چند قدمی از عمارت دور شده بودم که یهو همون مرد عجیب جلوم ظاهر شد.
محکم از گردنم گرفت و با چشمهای سرخ رنگش بهم خیره شد و گفت:پس میخواستی از عمارت من فرار کنی؟
داشتم خفه میشدم،به زور گفتم:لط..لطفا ولـ..م کن
نیشخند ترسناکی زد و گفت:پروانه ای که به دام افتاد دیگه راه فراری نداره
گردنمو ول کرد و از دستم گرفت و کشید.
تا وارد عمارت شدیم محکم پرتم کرد زمین.
اشک می ریختم و التماسش میکردم اما انگار نمیشنید.
بلند داد زد:یــــورا
دختری که چند دقیقه پیش دیدم از پله ها اومد پایین و گفت:بـ..بـله
با همون نگاه ترسناکش گفت:حالا دیگه جرئت میکنی به همنوعت کمک میکنی؟،توهم مثل اون مادرت بی لیاقتی
دختر با گریه گفت:در مورد مادرم درست حرف بزن
جونگ کوک دستمو محکم کشید و به سمت در آهنی رفت.
بازش کرد و هولم داد داخلش و گفت:اینجا بمون تا یاد بگیری دیگه از این غلطـ ـا نکنی
درو بست و بعد صدای قفل شدن در به گوش رسید.
تا برگشتم شوکه شدم.
اتاق پر از لوازم های شکنجه مختلف بود.
گریَم اوج گرفت،دستمو محکم کوبیدم به در و داد زدم:لطفــا بزار بیام بیرون،من از اینجا میترسم
اما انگار گریه ها و داد زدنام رو نمیشنید.
اشکامو پاک کردم،گوشه ای نشستم و پاهامو بغل کردم.
خوناشام؟
اونا خوناشامن؟
همه چی تموم شد،دیگه شانسی برای برگشتن ندارم.
با صدای در داد بلندی کشیدم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو³
در اتاق رو آروم باز کردم و به سمت بیرون قدم برداشتم.
از پله ها رفتم پایین و با تمام ترسم به طرف در خروجی قدم برداشتم.
یهو یکی دستمو گرفت.
ترس تمام وجودمو فرا گرفت.
سرمو چرخوندم،چشمام افتاد به یه دختر زیبا.
صورت سفید و لبی سرخ رنگ با موهای صاف بلند مشکی.
با ترسی که توی صداش موج میزد لب زد:جونگ کوک اینجا نیست،از اینجا برو،و حواست به گرگ ها هم باشه،توی آسمون یه ستارهست اونو دنبال کن تا برسی به شهر
تا خواستم بپرسم کیه سریع گفت:زود باش
سریع از عمارت خارج شدم.
چند قدمی از عمارت دور شده بودم که یهو همون مرد عجیب جلوم ظاهر شد.
محکم از گردنم گرفت و با چشمهای سرخ رنگش بهم خیره شد و گفت:پس میخواستی از عمارت من فرار کنی؟
داشتم خفه میشدم،به زور گفتم:لط..لطفا ولـ..م کن
نیشخند ترسناکی زد و گفت:پروانه ای که به دام افتاد دیگه راه فراری نداره
گردنمو ول کرد و از دستم گرفت و کشید.
تا وارد عمارت شدیم محکم پرتم کرد زمین.
اشک می ریختم و التماسش میکردم اما انگار نمیشنید.
بلند داد زد:یــــورا
دختری که چند دقیقه پیش دیدم از پله ها اومد پایین و گفت:بـ..بـله
با همون نگاه ترسناکش گفت:حالا دیگه جرئت میکنی به همنوعت کمک میکنی؟،توهم مثل اون مادرت بی لیاقتی
دختر با گریه گفت:در مورد مادرم درست حرف بزن
جونگ کوک دستمو محکم کشید و به سمت در آهنی رفت.
بازش کرد و هولم داد داخلش و گفت:اینجا بمون تا یاد بگیری دیگه از این غلطـ ـا نکنی
درو بست و بعد صدای قفل شدن در به گوش رسید.
تا برگشتم شوکه شدم.
اتاق پر از لوازم های شکنجه مختلف بود.
گریَم اوج گرفت،دستمو محکم کوبیدم به در و داد زدم:لطفــا بزار بیام بیرون،من از اینجا میترسم
اما انگار گریه ها و داد زدنام رو نمیشنید.
اشکامو پاک کردم،گوشه ای نشستم و پاهامو بغل کردم.
خوناشام؟
اونا خوناشامن؟
همه چی تموم شد،دیگه شانسی برای برگشتن ندارم.
با صدای در داد بلندی کشیدم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۳۶
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط