وقتی تولدشه 🩵
وقتی تولدشه 🩵
انچه گذشت
با حرفی که زد میخکوب شدم
Part ²
ات ویو
دکتر:بهتون تبریک میگم شما دارید مادر میشید
+چیییییییی؟
دکتر:شما ۳ ماهه که باردارید
+این یعنی چی؟
دکتر:یعنی یه نینی کوچولو توی شکمتون داره زندگی میکنه
+خیلی ازتون ممنونم
بعد از صحبت با دکتر به سمت خونه رفتم
همین که رسیدیم سریع تقویم رو برداشتم که ببینم چند روزشه که متوجه شدم امروز تولد یونگیه
بهترین موقع است که بهش بگم داره بابا میشه
سریع سوئیچ ماشین رو برداشتم و به سمت کیک فروشی رفتم
یه کیک خوشگل انتخاب کردم و خریدمش
سریع برگشتم خونه و خونه رو مرتب کردم و غذای مورد علاقه یونگی رو درست کردم
بعد از اماده شدن غذا سریع ساعت رو چک کردم که ۷:۴۵ رو نشون میداد
تند تند اماده شدم چون یونگی ۸ میومد خونه
سریع میز رو چیدم و کیک رو از یخچال بیرون آوردم و شمع ها رو روش گذاشتم که صدای ماشین توی حیاط به گوشم خورد
متوجه شدم یونگی اومده
سریع برق هارو خاموش کردم و شمع های روی میز رو روشن کردم که باعث شد نور کمی توی خونه پخش بشه
صدای چرخش کلید باعث شد استرس بگیرم
سریع شمع های روی کیک رو روشن کردم که صدای یونگی تو کل خونه پیچید
_ات........ات برق ها رفته.....ات صدام رو میشنوی....کجایی؟
+اینجام
به سمتم اومد
پشت بهش ایستاده بودم که با آخرین قدمش برگشتم
+سِنگ ایل چوکا هامنیدا.........سِنگ ایل چوکا هامنیدا
تولدت مبارک عزیزم
_انتظار نداشتم یادت باشه
+چرا یادم نباشه راستی برگه روی میز رو ببین
_این برگه چیه......صبر کن چی؟ یعنی.....
+یعنی داری بابا میشی
_تو حامله ای؟
+اره ۳ ماهه ....خودم هم امروز فهمیدم
منو بلند کرد و تو هوا چرخوند و گذاشت زمین
+شمع هات رو فوت کن
بعد از فوت شمع هاش دور میز نشستیم و غذا خوردیم
یک سال بعد
ادمین ویو
بعد از اون شب این زوج دوست داشتنی شیش ماه منتظر دنیا اومدن دختر کوچولوی نازشون بودن و بلخره دنیا اومد
الان اون کوچولوشون ۳ ماهشه و این زوج زیبا همراه با دختر خوشگلشون به اسم بورام
شاد و خوشحال به زندگیشون ادامه دادن
خیلی سعی کردم طولانیش کنم ولی بیشتر از ۲ پارت نشد
امیدوارم دوست داشته باشین❤️🥰
انچه گذشت
با حرفی که زد میخکوب شدم
Part ²
ات ویو
دکتر:بهتون تبریک میگم شما دارید مادر میشید
+چیییییییی؟
دکتر:شما ۳ ماهه که باردارید
+این یعنی چی؟
دکتر:یعنی یه نینی کوچولو توی شکمتون داره زندگی میکنه
+خیلی ازتون ممنونم
بعد از صحبت با دکتر به سمت خونه رفتم
همین که رسیدیم سریع تقویم رو برداشتم که ببینم چند روزشه که متوجه شدم امروز تولد یونگیه
بهترین موقع است که بهش بگم داره بابا میشه
سریع سوئیچ ماشین رو برداشتم و به سمت کیک فروشی رفتم
یه کیک خوشگل انتخاب کردم و خریدمش
سریع برگشتم خونه و خونه رو مرتب کردم و غذای مورد علاقه یونگی رو درست کردم
بعد از اماده شدن غذا سریع ساعت رو چک کردم که ۷:۴۵ رو نشون میداد
تند تند اماده شدم چون یونگی ۸ میومد خونه
سریع میز رو چیدم و کیک رو از یخچال بیرون آوردم و شمع ها رو روش گذاشتم که صدای ماشین توی حیاط به گوشم خورد
متوجه شدم یونگی اومده
سریع برق هارو خاموش کردم و شمع های روی میز رو روشن کردم که باعث شد نور کمی توی خونه پخش بشه
صدای چرخش کلید باعث شد استرس بگیرم
سریع شمع های روی کیک رو روشن کردم که صدای یونگی تو کل خونه پیچید
_ات........ات برق ها رفته.....ات صدام رو میشنوی....کجایی؟
+اینجام
به سمتم اومد
پشت بهش ایستاده بودم که با آخرین قدمش برگشتم
+سِنگ ایل چوکا هامنیدا.........سِنگ ایل چوکا هامنیدا
تولدت مبارک عزیزم
_انتظار نداشتم یادت باشه
+چرا یادم نباشه راستی برگه روی میز رو ببین
_این برگه چیه......صبر کن چی؟ یعنی.....
+یعنی داری بابا میشی
_تو حامله ای؟
+اره ۳ ماهه ....خودم هم امروز فهمیدم
منو بلند کرد و تو هوا چرخوند و گذاشت زمین
+شمع هات رو فوت کن
بعد از فوت شمع هاش دور میز نشستیم و غذا خوردیم
یک سال بعد
ادمین ویو
بعد از اون شب این زوج دوست داشتنی شیش ماه منتظر دنیا اومدن دختر کوچولوی نازشون بودن و بلخره دنیا اومد
الان اون کوچولوشون ۳ ماهشه و این زوج زیبا همراه با دختر خوشگلشون به اسم بورام
شاد و خوشحال به زندگیشون ادامه دادن
خیلی سعی کردم طولانیش کنم ولی بیشتر از ۲ پارت نشد
امیدوارم دوست داشته باشین❤️🥰
۶.۸k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.