خطری به رنگ بنفش . پارت 8 . پایانی
هانا آرامتر شده بود، اما هنوز احساساتش در هم تنیده بود؛ ترکیبی از خشم، سردرگمی و عشقی که هرگز نمیتوانست به طور کامل از ران جدا شود. او روی کاناپه نشسته بود، دستهایش روی زانوهایش قفل شده، و نگاهش به گوشهای از اتاق خیره بود. ران در سکوت گوشهای ایستاده بود، انگار منتظر بود هر لحظه طوفانی دیگر از خشم هانا شروع شود.
هانا بالاخره سکوت را شکست. صدایش آرام بود اما پر از تأمل. "ران، من نمیفهمم چرا فکر میکنی که این تنها راه بود. ولی میدونم که نیتت بد نبود. شاید به شکلی که فکر میکنی، داری تلاش میکنی از من محافظت کنی."
ران سرش را بلند کرد، چشمانش پر از پشیمانی و امید بود. "هانا، من همه چیز رو خراب کردم. میدونم. ولی از دست دادن تو، از دست دادن چیزی بود که نمیتونم تحمل کنم."
هانا برای لحظهای سکوت کرد و سپس با صدایی آرامتر ادامه داد: "من هنوز ازت عصبانیام، ران. ولی نمیتونم انکار کنم که هنوز... هنوز چیزی اینجا هست." او دستش را روی قلبش گذاشت.
ران به آرامی کنار او نشست، فاصلهای را حفظ کرد که نشان میداد نمیخواهد او را تحت فشار بگذارد. "من نمیخوام تو احساس کنی که مجبور به موندن هستی. ولی اگه حتی یک شانس کوچک باشه که بتونم اعتماد تو رو دوباره به دست بیارم، حاضرم برایش هر کاری بکنم."
هانا نگاهش را به او دوخت. برای اولین بار در مدتها، چشمهایش کمی از خشم خالی شده بود. "اعتماد کار سادهای نیست، ران. ولی شاید... شاید ارزش امتحان کردن رو داشته باشه. اما تو باید قول بدی که من رو به عنوان یک فرد مستقل ببینی، نه کسی که باید ازش محافظت بشه."
ران سرش را تکان داد. "قول میدم. از این به بعد، هر تصمیمی که میگیری، من کنارت هستم، نه اینکه بخوام برات تصمیم بگیرم."
لحظهای سکوت بینشان برقرار شد، اما این بار سکوتی همراه با آرامش. هانا نفس عمیقی کشید و به آرامی گفت: "شاید بتونیم دوباره شروع کنیم. ولی کمکم، قدم به قدم."
ران لبخندی کوچک زد، اولین لبخند واقعیاش بعد از مدتها. "این همون چیزیه که از خدا میخواستم، هانا. فقط یک شانس."
هانا لبخندی محو زد و برای لحظهای به او نگاه کرد. هرچند زخمهای گذشته هنوز به طور کامل التیام نیافته بودند، اما شاید این آغاز راهی جدید بود. راهی که در آن هر دو میتوانستند اشتباهات گذشته را جبران کنند و چیزی واقعیتر از قبل بسازند؛ عشقی که این بار، با اعتماد و احترام همراه باشد.
پایان
امیدوارم که خوشتون اومده باشه .
اگر از کارکتر دیگه ای ( از انیمه توکیو ریونجرز) میخاین بگید بنویسم
#ران
#هایتانی
#انیمه
#بونتن
#توکیو_ریونجرز
هانا بالاخره سکوت را شکست. صدایش آرام بود اما پر از تأمل. "ران، من نمیفهمم چرا فکر میکنی که این تنها راه بود. ولی میدونم که نیتت بد نبود. شاید به شکلی که فکر میکنی، داری تلاش میکنی از من محافظت کنی."
ران سرش را بلند کرد، چشمانش پر از پشیمانی و امید بود. "هانا، من همه چیز رو خراب کردم. میدونم. ولی از دست دادن تو، از دست دادن چیزی بود که نمیتونم تحمل کنم."
هانا برای لحظهای سکوت کرد و سپس با صدایی آرامتر ادامه داد: "من هنوز ازت عصبانیام، ران. ولی نمیتونم انکار کنم که هنوز... هنوز چیزی اینجا هست." او دستش را روی قلبش گذاشت.
ران به آرامی کنار او نشست، فاصلهای را حفظ کرد که نشان میداد نمیخواهد او را تحت فشار بگذارد. "من نمیخوام تو احساس کنی که مجبور به موندن هستی. ولی اگه حتی یک شانس کوچک باشه که بتونم اعتماد تو رو دوباره به دست بیارم، حاضرم برایش هر کاری بکنم."
هانا نگاهش را به او دوخت. برای اولین بار در مدتها، چشمهایش کمی از خشم خالی شده بود. "اعتماد کار سادهای نیست، ران. ولی شاید... شاید ارزش امتحان کردن رو داشته باشه. اما تو باید قول بدی که من رو به عنوان یک فرد مستقل ببینی، نه کسی که باید ازش محافظت بشه."
ران سرش را تکان داد. "قول میدم. از این به بعد، هر تصمیمی که میگیری، من کنارت هستم، نه اینکه بخوام برات تصمیم بگیرم."
لحظهای سکوت بینشان برقرار شد، اما این بار سکوتی همراه با آرامش. هانا نفس عمیقی کشید و به آرامی گفت: "شاید بتونیم دوباره شروع کنیم. ولی کمکم، قدم به قدم."
ران لبخندی کوچک زد، اولین لبخند واقعیاش بعد از مدتها. "این همون چیزیه که از خدا میخواستم، هانا. فقط یک شانس."
هانا لبخندی محو زد و برای لحظهای به او نگاه کرد. هرچند زخمهای گذشته هنوز به طور کامل التیام نیافته بودند، اما شاید این آغاز راهی جدید بود. راهی که در آن هر دو میتوانستند اشتباهات گذشته را جبران کنند و چیزی واقعیتر از قبل بسازند؛ عشقی که این بار، با اعتماد و احترام همراه باشد.
پایان
امیدوارم که خوشتون اومده باشه .
اگر از کارکتر دیگه ای ( از انیمه توکیو ریونجرز) میخاین بگید بنویسم
#ران
#هایتانی
#انیمه
#بونتن
#توکیو_ریونجرز
- ۲.۴k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط