چند روزه دارم به این فکر می کنم که دیگه نویسندگی رو بذارم

چند روزه دارم به این فکر می کنم که دیگه نویسندگی رو بذارم کنار، شاید تصمیمی احساسی باشه اما وقتی به زندگیم نگاه می کنم، می بینم ساعت های زیادی پشت یه میز نشستم و دارم واسه بیداری آدم ها داستان می نویسم، داستان هایی که خیلی زود فراموش می شن، چون آدم ها داستان زندگی خودشون رو هم فراموش می کنن چه برسه به داستان های تو کتاب ها.
با خودم گفتم دیگه باید به جای پشت میز نشستن و نوشتن، کار دیگه ای انجام بدم و از زندگی کنار دیگران لذت ببرم، مثلا می تونم آکاردئون یاد بگیرم و تو خیابون واسه مردم آهنگ بزنم، یا می تونم صورتم رو آرایش کنم و مثل دلقک های تو سیرک بچه ها رو بخندونم.
اما شاید بهتر باشه واسه بچه ها داستان بنویسم، داستان های زمان بچگی از یاد کسی نمیره، همه یادشون می مونه داستان عشق دوران بچگی رو، داستان فرار از مدرسه رو، یا داستان هایی که شب ها واسه شون می گفتن تا خوابشون ببره ولی بیدار می موندن.
آدم ها وقتی بزرگ میشن تغییر می کنن، با داستان هایی که واسه بیداری نوشته میشه، می خوابن.

#روزبه_معین | رمان قهوه سرد آقای نویسنده

:(((
دیدگاه ها (۳)

توی زندگی همان قدر که ممکن است اندوه سراغ آدم بیاید، یا مثلا...

به ساعت نگاه کردم.شش و بیست دقیقه صبح بود. دوباره خوابیدم. ب...

پیش از توهمه را با معیارهایم می سنجیدمبعد از توهمه را با تو ...

‌ بی‌ انگیزه‌ام !همین که تنم جای زخم‌های زبانت باشدهمین که خ...

آدم های صبور..،یه خصوصیت عجیب دارن،بی نهایت لبخند می زنن ......

میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!فکرش را بکن، خو...

رمان انیمه ای «هنوز نه!» چپتر ۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط