پارت۳
#پارت۳
آقاجون و مادرجون که نشسته بودن با دیدن من بلند شدن و بوسیدنم
آقاجون:چه ماه شدی ماهور
نیشمو باز کردم:میدونم
مادرجون نیشگونم گرفت و گفت:بلاخورده زبونت کوتاه شه
مارال که درحال خوردن شیرینی بود از ته دل گفت:به حق علی
چپ چپ نگاش کردم
نشستم که مامان و بابا هم اومدن که همزمان شد با صدای زنگ
رفتیم جلوی در اول پدر دوماد(پدرشوهرم😳 ) و بعد مادر دوماد(مادر شوهرم🙈 ) و خواهر دوماد(خواهر شوهرم😳
و در آخر دوماد اومد ووووی منو یکی بگیره چه نازه و جذاب
لبخندی زد و سبد گل رز رو داد بهم و در آخر یه چشمک زد و رفت
سبد گل رو گذاشتم رو میز و رفتم شربت هارو آماده کردم
مادرجون:ماهور جان مادر بیا دخترم
جاااااااااان مادرجون داره میگه ماهور جان بسم الله چه مهربون شدن یهو😂
سر به زیر رفتم و اول به پدر شوشو بعد مادر شوشو بعد آقاجون..مادرجون.بابا.مامان.خاهر شوشو.رسیدم به دوماد لبخندی زد و درحالی که شربت رو برمیداشت زمزمه کرد:چه خانوم خوشگلی
لبخند زدم و دور شدم ازش و در آخر به مارال
معلوم بود عصبی شده ازینکه آخر از همه میدم بهش
جلوش گرفتم و ریز خندیدم
مارال:بلااا
شربت خودمم برداشتم و نشستم رو مبل کنار مارال
حرفای چرت درباره دختر فلان و پسر بهمان باهم ازدواج کردن این گرون شده اون فلان شده
پدر شوشو:خب قرض از مزاحمت اینکه این رادمان خان ما مثل اینکه دختر شما رو دیده و پسندیده
ما هم اومدیم خواستگاری برای گل دختر
آقاجون:مراحمید رضا جان
بابا:از نظر ما مشکلی نیست ماهور جان خودش باید تصمیم بگیره
همه نگاهها بمن کشیده شد آب دهنمو قورت دادم
من:چیز..مگه خب نمیگن برین اتاق صحبت کنید؟
همه خندیدن و مادر شوهرم گفت:راست میگه دخترم
مامان:پاشو ماهور جان با آقا رادمان برین بالا حرفاتونو بزنین
بلند شدم و رو به رادمان گفتم بفرمایید و خودم جلو حرکت کردم
رادمان هم اومد پشت سرم
وارد اتاق شدم و نشستم رو صندلی میز آرایشم
رادمان هم در اتاق رو بست و اومد روبهروم رو تخت نشست
من:خب من بگم اول از خودم من ماهورمیلانی هستم ۱۷سالمه شر و شیطون و زبون دراز خیلی دختر ازدواجی هم هستم😄
رادمان خندید و گفت:چه عالی منم رادمان ابراهیمی هستم اخلاقم یجورایی مغرورم ولی با خانومم شیطون میشم
خندیدم و گفتم:پس مثبت؟
رادمان:مثبت
بلند شدم و رفتم سمت در
رادمان:ماهور
من:جان
برگشتم که یهو گوشه لبمو بوسید و از اتاق خارج شد
دستمو گذاشتم رو جایی که بوسید
ووووووی ننه😍 😍 منو ماچ کرد..جوووون
آقاجون و مادرجون که نشسته بودن با دیدن من بلند شدن و بوسیدنم
آقاجون:چه ماه شدی ماهور
نیشمو باز کردم:میدونم
مادرجون نیشگونم گرفت و گفت:بلاخورده زبونت کوتاه شه
مارال که درحال خوردن شیرینی بود از ته دل گفت:به حق علی
چپ چپ نگاش کردم
نشستم که مامان و بابا هم اومدن که همزمان شد با صدای زنگ
رفتیم جلوی در اول پدر دوماد(پدرشوهرم😳 ) و بعد مادر دوماد(مادر شوهرم🙈 ) و خواهر دوماد(خواهر شوهرم😳
و در آخر دوماد اومد ووووی منو یکی بگیره چه نازه و جذاب
لبخندی زد و سبد گل رز رو داد بهم و در آخر یه چشمک زد و رفت
سبد گل رو گذاشتم رو میز و رفتم شربت هارو آماده کردم
مادرجون:ماهور جان مادر بیا دخترم
جاااااااااان مادرجون داره میگه ماهور جان بسم الله چه مهربون شدن یهو😂
سر به زیر رفتم و اول به پدر شوشو بعد مادر شوشو بعد آقاجون..مادرجون.بابا.مامان.خاهر شوشو.رسیدم به دوماد لبخندی زد و درحالی که شربت رو برمیداشت زمزمه کرد:چه خانوم خوشگلی
لبخند زدم و دور شدم ازش و در آخر به مارال
معلوم بود عصبی شده ازینکه آخر از همه میدم بهش
جلوش گرفتم و ریز خندیدم
مارال:بلااا
شربت خودمم برداشتم و نشستم رو مبل کنار مارال
حرفای چرت درباره دختر فلان و پسر بهمان باهم ازدواج کردن این گرون شده اون فلان شده
پدر شوشو:خب قرض از مزاحمت اینکه این رادمان خان ما مثل اینکه دختر شما رو دیده و پسندیده
ما هم اومدیم خواستگاری برای گل دختر
آقاجون:مراحمید رضا جان
بابا:از نظر ما مشکلی نیست ماهور جان خودش باید تصمیم بگیره
همه نگاهها بمن کشیده شد آب دهنمو قورت دادم
من:چیز..مگه خب نمیگن برین اتاق صحبت کنید؟
همه خندیدن و مادر شوهرم گفت:راست میگه دخترم
مامان:پاشو ماهور جان با آقا رادمان برین بالا حرفاتونو بزنین
بلند شدم و رو به رادمان گفتم بفرمایید و خودم جلو حرکت کردم
رادمان هم اومد پشت سرم
وارد اتاق شدم و نشستم رو صندلی میز آرایشم
رادمان هم در اتاق رو بست و اومد روبهروم رو تخت نشست
من:خب من بگم اول از خودم من ماهورمیلانی هستم ۱۷سالمه شر و شیطون و زبون دراز خیلی دختر ازدواجی هم هستم😄
رادمان خندید و گفت:چه عالی منم رادمان ابراهیمی هستم اخلاقم یجورایی مغرورم ولی با خانومم شیطون میشم
خندیدم و گفتم:پس مثبت؟
رادمان:مثبت
بلند شدم و رفتم سمت در
رادمان:ماهور
من:جان
برگشتم که یهو گوشه لبمو بوسید و از اتاق خارج شد
دستمو گذاشتم رو جایی که بوسید
ووووووی ننه😍 😍 منو ماچ کرد..جوووون
۸۶.۶k
۰۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.