یه روز سر صف آقای ناظم گفت بچه ها اگه گفتید تو زندگی چی ا
یه روز سر صف آقای ناظم گفت بچه ها اگه گفتید تو زندگی چی از همه مهم تره؟هر کسی یه چیزی می گفت تا اینکه یکی از بچه ها گفت پول... آقای ناظم گفت نه پول تو زندگی بی اهمیته... فکر کنم تمام موجودات زنده و مرده ی جهان هم زمان گفتن آره ارواح عمه ت... یهو یاد یه چیزی افتادم.داد زدم « ماچ ». همه ساکت شدن و بعد از چند ثانیه زدن زیر خنده...ناظم مدرسه که سرخ شده بود گفت کدوم بی شعوری گفت ماچ... دستم رو بردم بالا و گفتم من... گفت برو کنار دفتر واستا تا حالیت کنم. رفتم کنار دفتر رو زمین نشستم تا حالیم کنه. تو این هفده سال زندگی اولین باری بود که این کلمه رو بلند می گفتم.هیچکس این کلمه رو بلند نمی گفت به جز بابابزرگم... هر وقت مادربزرگم واسش چایی می آورد بهش می گفت حاج خانوم یه ماچ بده چایی مون رو تلخ نخوریم. اونم زبونش رو گاز می گرفت و می گفت خجالت بکش جلوی نوه هات. بعد بابابزرگم می گفت من تو رو که دوس دارم ماچ نکنم کی رو ماچ کنم پس؟ سوال مهمی بود.پس ماچ خیلی مهمه. چند روز پیش خودم شنیدم زری از دست مهموناشون فرار کرده تا مجبور به روبوسی نشه!خودم شنیدم به مامانش می گفت من به جز تو و بابا نمی ذارم کسی ماچم کنه.بدم میاد. همون جا بود که به خودم گفتم تو باید نفر سوم بشی. با لگد ناظم به خودم اومدم. گفت سر صف چی گفتی؟ گفتم آقا من اشتباه شنیدم. فکر کردم می پرسید چه کاری تو زندگی نباید انجام بدیم گفتم ماچ... یه لگد زد و گفت برو گمشو...گم نشدم. تازه هدف پیدا کرده بودم. سوم شدن! تو کلاس مون از سی نفر بیست نفر مشکل شرعی داشتن ولی من از اون روز همه ی نماز جماعت های مدرسه رو می رفتم.
تو رکوع و سجده و قنوت می گفتم خدایا من نفر سوم باشم. یک سال گذشت. شب قبل از رفتن به خدمت تو انباری خونه باغ منتظر زری بودم. به بهونه ی ترشی برداشتن اومد تو انباری... بهم گفت زود برگرد باشه؟ گفتم چشم... نمی خوای یه یادگاری بهم بدی؟ گفت هر چی بخوای. گفتم ماچ... سرخ شد. گفت خجالت می کشم. گفتم از کی؟ از چی؟ اون طرف رو نگاه کرد و گفت مثلا از همین مهتابی... گفتم خاموشش کنم؟ گفت نه... گفتم چیکارکنم؟ گفت اگه همین الان مهتابی سوخت قبوله... گفتم نزنی زیر حرفتا... گفت باشه ولی مهتابی انباری هفته ی پیش عوض شده... رو کردم به مهتابی و گفتم میشه بسوزی؟ نسوخت. زری خندید و گفت قسمت نیست! به مهتابی نگاه کردم و گفتم همین یه بار... بسوز تا آرزوم نسوزه. مهتابی شروع کرد به چشمک زدن... یعنی چشم... نوووووش جانت... بعد سوخت. بهترین لحظات زندگی دیدنی نیست. پس تو تاریکی مطلق چشمامون رو بستیم. من نفر سوم شدم.
.
👤 حسین حائریان
#حال_خوب#خاص#عاشقانه
تو رکوع و سجده و قنوت می گفتم خدایا من نفر سوم باشم. یک سال گذشت. شب قبل از رفتن به خدمت تو انباری خونه باغ منتظر زری بودم. به بهونه ی ترشی برداشتن اومد تو انباری... بهم گفت زود برگرد باشه؟ گفتم چشم... نمی خوای یه یادگاری بهم بدی؟ گفت هر چی بخوای. گفتم ماچ... سرخ شد. گفت خجالت می کشم. گفتم از کی؟ از چی؟ اون طرف رو نگاه کرد و گفت مثلا از همین مهتابی... گفتم خاموشش کنم؟ گفت نه... گفتم چیکارکنم؟ گفت اگه همین الان مهتابی سوخت قبوله... گفتم نزنی زیر حرفتا... گفت باشه ولی مهتابی انباری هفته ی پیش عوض شده... رو کردم به مهتابی و گفتم میشه بسوزی؟ نسوخت. زری خندید و گفت قسمت نیست! به مهتابی نگاه کردم و گفتم همین یه بار... بسوز تا آرزوم نسوزه. مهتابی شروع کرد به چشمک زدن... یعنی چشم... نوووووش جانت... بعد سوخت. بهترین لحظات زندگی دیدنی نیست. پس تو تاریکی مطلق چشمامون رو بستیم. من نفر سوم شدم.
.
👤 حسین حائریان
#حال_خوب#خاص#عاشقانه
۸۷.۴k
۱۶ خرداد ۱۴۰۰