سرش رو از پنجره ماشین کرد بیرون و داد زد؛ من خیلی این آقا
سرش رو از پنجره ماشین کرد بیرون و داد زد؛ من خیلی این آقاعه رو دوست دارم...
منم دستم رو گذاشتم رو بوق تا بلندتر داد بزنه و همه ببینن و بفهمن دیوونهس، ولی نمیدونست من از اون دیوونهترم...
هر بار که میخواست این کارو کنه دستم رو میذاشتم رو بوق تا بلندتر صدای دوستت دارمش رو بشنوم...
یه جوری بود که انگار نه انگار کسی غیر از ما تو این شهر باشه...
روی جدول باهم گردو شکستم بازی میکردیم
میدونست به لباسهام و کفشام حساسم، اونم همیشه وقتی میخواست ببوستم میرفت روی کفشهام تا قدش برسه، اینجوری هم عصبیم میکرد، هم آروم...
هر وقت میخواستم برسونمش خونه، دو تا کوچه بالاتر ماشین رو پارک میکردم تا با هم پیاده تا خونشون بُدوئیم
صدای پاهاش...
صدای نفس زدناش...
آخرش هم همون بغل گرم...
همیشه موقع خداحافظی بهش میگفتم که به مامانت بگو دخترشو خیلی دوست دارم...
آخه تنها چیزی که داشتم برای ثابت کردن عشقم خودم بودم و دوست داشتنم...
نه خونه داشتم... نه پولی که بتونم خودم برم به مامانش این حرف رو بزنم...
ترس از دست دادنش همیشه تو دلم بود، جوری که بعد از خداحافظی، برگشتنی اون مسیر رو گریه میکردم...
همون شب که رسیدم خونه بهم پیام داد که فرداشب بیا به مامانم بگو که دوستم داری... شوکه شدم که چرا یه دفعه اینو گفت، با این که وضعیتم رو میدونست...
بهش گفتم نمیتونم، خودت که میدونی دوستت دارم...
گفت، دوست دارم که حرفه... همش حرفه... تو دوستم نداری
نمیدونستم باز چی شده بود که این حرفارو میزد...
حوصله بحث کردن و کش دادن قضیه رو نداشتم، همیشه شب که میشد بهونه میگرفت و صبحش درست میشد.
دو روز ندیدمش و فقط به هم پیام میدادیم
ولی مثل همیشه نبود، دیگه بعد از پیامهاش نمیگفت عشقم، نمیگفت عزیزم... دیگه بعد از شب بخیر گفتنها قلب نمیفرستاد...
تا یه شب عکس یه سبد گل گذاشت پروفایلش بهم گفت، دیر کردی... همین... فقط بهم گفت دیر کردی...
بعد عکس پروفایلش رفت و آخرین بازدیدش هم شد خیلی وقت پیش... خیلی وقت پیش...
حالا من از خیلی وقت پیش پشت هر چراغ قرمزی که وایمیستم دستم رو میذارم رو بوق
از خیلی وقت پیش من موندم و گردوهای شکسته... کفشهای خاکی و جای خالی بوسههاش... صدای پاهاش و نفس نفس زدناش و بغلِ گرمش..
فردایِ من خیلی وقته که مُرده و تو خیلی وقت پیش جا مونده...
از خیلی وقت پیش پیرمردی شدم که دیر کرد، که آلزایمر گرفت و فقط عشقش یادش موند...
امیرحسین سرمنگانی
#خاص #حس_و_حال_عاشقانه
منم دستم رو گذاشتم رو بوق تا بلندتر داد بزنه و همه ببینن و بفهمن دیوونهس، ولی نمیدونست من از اون دیوونهترم...
هر بار که میخواست این کارو کنه دستم رو میذاشتم رو بوق تا بلندتر صدای دوستت دارمش رو بشنوم...
یه جوری بود که انگار نه انگار کسی غیر از ما تو این شهر باشه...
روی جدول باهم گردو شکستم بازی میکردیم
میدونست به لباسهام و کفشام حساسم، اونم همیشه وقتی میخواست ببوستم میرفت روی کفشهام تا قدش برسه، اینجوری هم عصبیم میکرد، هم آروم...
هر وقت میخواستم برسونمش خونه، دو تا کوچه بالاتر ماشین رو پارک میکردم تا با هم پیاده تا خونشون بُدوئیم
صدای پاهاش...
صدای نفس زدناش...
آخرش هم همون بغل گرم...
همیشه موقع خداحافظی بهش میگفتم که به مامانت بگو دخترشو خیلی دوست دارم...
آخه تنها چیزی که داشتم برای ثابت کردن عشقم خودم بودم و دوست داشتنم...
نه خونه داشتم... نه پولی که بتونم خودم برم به مامانش این حرف رو بزنم...
ترس از دست دادنش همیشه تو دلم بود، جوری که بعد از خداحافظی، برگشتنی اون مسیر رو گریه میکردم...
همون شب که رسیدم خونه بهم پیام داد که فرداشب بیا به مامانم بگو که دوستم داری... شوکه شدم که چرا یه دفعه اینو گفت، با این که وضعیتم رو میدونست...
بهش گفتم نمیتونم، خودت که میدونی دوستت دارم...
گفت، دوست دارم که حرفه... همش حرفه... تو دوستم نداری
نمیدونستم باز چی شده بود که این حرفارو میزد...
حوصله بحث کردن و کش دادن قضیه رو نداشتم، همیشه شب که میشد بهونه میگرفت و صبحش درست میشد.
دو روز ندیدمش و فقط به هم پیام میدادیم
ولی مثل همیشه نبود، دیگه بعد از پیامهاش نمیگفت عشقم، نمیگفت عزیزم... دیگه بعد از شب بخیر گفتنها قلب نمیفرستاد...
تا یه شب عکس یه سبد گل گذاشت پروفایلش بهم گفت، دیر کردی... همین... فقط بهم گفت دیر کردی...
بعد عکس پروفایلش رفت و آخرین بازدیدش هم شد خیلی وقت پیش... خیلی وقت پیش...
حالا من از خیلی وقت پیش پشت هر چراغ قرمزی که وایمیستم دستم رو میذارم رو بوق
از خیلی وقت پیش من موندم و گردوهای شکسته... کفشهای خاکی و جای خالی بوسههاش... صدای پاهاش و نفس نفس زدناش و بغلِ گرمش..
فردایِ من خیلی وقته که مُرده و تو خیلی وقت پیش جا مونده...
از خیلی وقت پیش پیرمردی شدم که دیر کرد، که آلزایمر گرفت و فقط عشقش یادش موند...
امیرحسین سرمنگانی
#خاص #حس_و_حال_عاشقانه
۱۱۴.۰k
۱۹ خرداد ۱۴۰۰