★ 𝕃𝕆ℝ𝔻 𝕆𝔽 𝔻𝔸ℝ𝕂𝔼𝕊𝕊 ★ 6
★ 𝕃𝕆ℝ𝔻 𝕆𝔽 𝔻𝔸ℝ𝕂𝔼𝕊𝕊 ★ 6
✤ ا/ت اومد این ور تر و در رو باز کرد
☆ وای دختر چقد بهت میاد
♡ جیمینا با این لباس قراره بریم کجا دقیقا
☆ صبر داشته باش عزیزم
♡ ب من نگو عزیزم... لطفا
☆ عاووف باشه حالا... بیا بیرون منم لباس بپوشم داره دیر میشه باید زود برسیم
{ معلوم نیست داره منو کجا میبره اونم با این لباس و این شکل و قیافم... نکنه ببره بکشتم... یا ولم کنه وسط جنگل...
اههه دختر این فکرا چیه میکنی مثبت اندیش باش }
✤ اومد بیرون و جیمین رفت تو و در رو بست ✤
{ داشتم میرفتم طبقه پایین ک پام پیچید و زمین خوردم( سیندرلا شد :| ) پام ب لبه پله خورده بود و درد میکرد اما زیادم اسیب ندیده بود داشتم اطراف رو نگاه میکردم ک چشمم ب گردن اویز رو دیوار افتاد...
خیلی می درخشید و زیبا بود اما ب نظر نشونه ی خاصی میومد...
بهش خیره بودم ک جیمین از پشت گرفت و بلندم کرد }
☆ ب چی زل زدی؟
♡ عااممم جیمین اون چیه رو دیوار اویزونه
☆ فقط ی گردن بنده...
♡ ب نظرم نشونه خاصی میاد... ولی...
☆ن، چیز خاصی نیست... فقط ی کردن بنده... اگه از نظر تو گردن بندا چیزای خاصی هستن ک بحثش جداست
✤ لب خندی زد و دست ا/ت رو گرفت و با هم از پله ها پایین میومدن ک ا/ت پرسید ✤
♡ با چی قراره بریم؟
✤ همون لحظه در ورودی( در اصلی ) باز شد و دو تا اسب تک شاخ سفید با یال های زیبا و با شکوه داخل اومدن و جلوی جیمین تعظیم کردن ✤
☆ بلند شین دوستان... ایشون... شخص خاصی هستن لطفا مراقبش باشین و اون چیزی ک بهتون گفته بودم رو یادتون نره بهش بدین
♡ عااااا... جیمین شی داری با اسب صحبت میکنی؟
☆ دعا کن توهین حسابش نکنم... اینا برام از چشام عزیز ترن ، یالا بپر بالا
✤ یکی از اسب ها خم شد و ب ا/ت تعظیم کرد ک جیمین ا/ت رو بلند کرد و گزاشت روی یکی از اسبا و ✤
☆ ا/ت این موگتا عه ازت محافظ میکنه دوست داره پس دوسش داشته باش
✤ خوشم سوار اون یکی شد و به اسبا اشاره کرد و راه افتادن ب سمت جنگل
✤ ا/ت اومد این ور تر و در رو باز کرد
☆ وای دختر چقد بهت میاد
♡ جیمینا با این لباس قراره بریم کجا دقیقا
☆ صبر داشته باش عزیزم
♡ ب من نگو عزیزم... لطفا
☆ عاووف باشه حالا... بیا بیرون منم لباس بپوشم داره دیر میشه باید زود برسیم
{ معلوم نیست داره منو کجا میبره اونم با این لباس و این شکل و قیافم... نکنه ببره بکشتم... یا ولم کنه وسط جنگل...
اههه دختر این فکرا چیه میکنی مثبت اندیش باش }
✤ اومد بیرون و جیمین رفت تو و در رو بست ✤
{ داشتم میرفتم طبقه پایین ک پام پیچید و زمین خوردم( سیندرلا شد :| ) پام ب لبه پله خورده بود و درد میکرد اما زیادم اسیب ندیده بود داشتم اطراف رو نگاه میکردم ک چشمم ب گردن اویز رو دیوار افتاد...
خیلی می درخشید و زیبا بود اما ب نظر نشونه ی خاصی میومد...
بهش خیره بودم ک جیمین از پشت گرفت و بلندم کرد }
☆ ب چی زل زدی؟
♡ عااممم جیمین اون چیه رو دیوار اویزونه
☆ فقط ی گردن بنده...
♡ ب نظرم نشونه خاصی میاد... ولی...
☆ن، چیز خاصی نیست... فقط ی کردن بنده... اگه از نظر تو گردن بندا چیزای خاصی هستن ک بحثش جداست
✤ لب خندی زد و دست ا/ت رو گرفت و با هم از پله ها پایین میومدن ک ا/ت پرسید ✤
♡ با چی قراره بریم؟
✤ همون لحظه در ورودی( در اصلی ) باز شد و دو تا اسب تک شاخ سفید با یال های زیبا و با شکوه داخل اومدن و جلوی جیمین تعظیم کردن ✤
☆ بلند شین دوستان... ایشون... شخص خاصی هستن لطفا مراقبش باشین و اون چیزی ک بهتون گفته بودم رو یادتون نره بهش بدین
♡ عااااا... جیمین شی داری با اسب صحبت میکنی؟
☆ دعا کن توهین حسابش نکنم... اینا برام از چشام عزیز ترن ، یالا بپر بالا
✤ یکی از اسب ها خم شد و ب ا/ت تعظیم کرد ک جیمین ا/ت رو بلند کرد و گزاشت روی یکی از اسبا و ✤
☆ ا/ت این موگتا عه ازت محافظ میکنه دوست داره پس دوسش داشته باش
✤ خوشم سوار اون یکی شد و به اسبا اشاره کرد و راه افتادن ب سمت جنگل
۲۰.۱k
۰۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.