نیمه جانی بر کف

نیمه جانی بر کف
کوله باری بر دوش
مقصدی بی پایان
قرن ها پشت افق
سحری سرگردان
که در آن آتش کم نور نگاهی تنها
سینه ساکت صحرای سحرگاهی را
مثل یک آینه رو به برهوت
پی سوسوی نگاهی دیگر
بی ثمر می کاود
وحشتی بیگانه در سراپای وجود
لذتی پرآشوب پای محراب سجود
در دل ویرانی آخرین دلخوشیم
چشم ویرانگر توست
خسته از جنگیدن
آخرین فرصت صلح
عشق عصیانگر توست
کاش غیر از منو تو هیچکس باخبر از ما نشود
نوبت بازی ما باشد و دیگر هرگز
نوبت بازی دنیا نشود
دیدگاه ها (۱۶)

بی من آنجا، غافل ازمن، غافل از این انتظاربی تو اینجا, بیقرار...

خداوندا...همان گونه که چشم هایمان را از خواب بیدار کردی...قل...

همه شب،چشم شدم،اشک شدم، ریزش یک کوه شدم.ناله ی جانسوز شدم.در...

حرمتها که شکسته شد مسیح هم که باشی نمیتوانی دل شکسته را احیا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط