!♡عشق مافیایی♡!
!♡عشق مافیایی♡!
!♡𝓜𝓪𝓯𝓲𝓪 𝓛𝓸𝓿𝓮♡!
p۱۷♡
که دیدن لیسا هم اونجاس...
(ا.ت ویو)
لیسا هیچوقت بدون اجازه من نمیاد اینجا...پس حتما یچیزی شده...
/ : ا.ت سلا...عام میگم چرا تهیونگ دست تورو گرفته؟
& : عا سلام...خوب وقت نشد بهت بگم ما...
/ : فهمیدم مبارکتونه:)تهیونگ بلایی سر خواهرم بیاری زندت نمیزارم...
~ : اولن سلام...دوما چشم*خنده*
& : *خنده*خوب چیشده که بدون اینکه بگی اومدی؟
/ : خوب ا.ت...من و میونگ وو میخواییم یه خبری بهت بدیم...ما...
& : میخوایید ازدواج کنید...مگه نه؟
/ : خوب آره...اما تو از...؟
& : مگه میشه من اوپامو نشناسم...کر که نیستم هرشب میشنوم باهم حرف میزنید...
/ : میونگگگگگگگگگ*با داد*
€ : گفتی؟
/ : آره...ولی چرا هرشب صدارو زیاد میکردی که بشنوه؟
€ : مگه حرفامونو شنیده؟
/ : آره...
€ : شعت...
& : خوب عشق آجی...(نکته : میونگ ۱ سال از ا.ت بزرگتره یعنی ۲۴ سالشه...)
€ : هوم؟
& : مبارک باشه...ولی آخه با دست راست من؟*خنده*
€ : خوب عاشقی ست دیگر چه کنم...*خنده*
~ : خوب مبارک باشه*خنده*
& : *خنده* لیسا بلایی سر اوپام بیاد میکشمت...چون تو این همه ماموریت از بچگی من خیلی ازش محافظت کردم با اینکه اون بزرگتر بود ولی چون من وارث بودم من باید این کارو میکردم...*با لبخند*
/ : باشه...خوب میگم روز عروسی چهارتامونو بندازیم ۲ روز دیگه که باهم باشیم؟
&~€ : ...................
(خماریییییییییی🗿حمایت کنید...🗿)
!♡𝓜𝓪𝓯𝓲𝓪 𝓛𝓸𝓿𝓮♡!
p۱۷♡
که دیدن لیسا هم اونجاس...
(ا.ت ویو)
لیسا هیچوقت بدون اجازه من نمیاد اینجا...پس حتما یچیزی شده...
/ : ا.ت سلا...عام میگم چرا تهیونگ دست تورو گرفته؟
& : عا سلام...خوب وقت نشد بهت بگم ما...
/ : فهمیدم مبارکتونه:)تهیونگ بلایی سر خواهرم بیاری زندت نمیزارم...
~ : اولن سلام...دوما چشم*خنده*
& : *خنده*خوب چیشده که بدون اینکه بگی اومدی؟
/ : خوب ا.ت...من و میونگ وو میخواییم یه خبری بهت بدیم...ما...
& : میخوایید ازدواج کنید...مگه نه؟
/ : خوب آره...اما تو از...؟
& : مگه میشه من اوپامو نشناسم...کر که نیستم هرشب میشنوم باهم حرف میزنید...
/ : میونگگگگگگگگگ*با داد*
€ : گفتی؟
/ : آره...ولی چرا هرشب صدارو زیاد میکردی که بشنوه؟
€ : مگه حرفامونو شنیده؟
/ : آره...
€ : شعت...
& : خوب عشق آجی...(نکته : میونگ ۱ سال از ا.ت بزرگتره یعنی ۲۴ سالشه...)
€ : هوم؟
& : مبارک باشه...ولی آخه با دست راست من؟*خنده*
€ : خوب عاشقی ست دیگر چه کنم...*خنده*
~ : خوب مبارک باشه*خنده*
& : *خنده* لیسا بلایی سر اوپام بیاد میکشمت...چون تو این همه ماموریت از بچگی من خیلی ازش محافظت کردم با اینکه اون بزرگتر بود ولی چون من وارث بودم من باید این کارو میکردم...*با لبخند*
/ : باشه...خوب میگم روز عروسی چهارتامونو بندازیم ۲ روز دیگه که باهم باشیم؟
&~€ : ...................
(خماریییییییییی🗿حمایت کنید...🗿)
۶.۲k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.