پارت شصت و دوم
#پارت_شصتو_دوم
_مامانم میدونه این قضیه رو؟
_اوایل نه
درصدی از اضافهکاریمو میذاشتم برای وام
ولی بعد چندسال که همه چیز کهنه شد آرومآروم بهش گفتم
ناراحت نشد،اما دیر راضی شد
چون نمیخواستم پولی که برای کمک به ابراهیم دادم حتی یک درصدم نارضایتی داشته باشه...
از خودم خجالت میکشیدم
از اینکه بدون هیچ فکری از اشکهای پناه عصبی بودم و انتقامش رو از خانوادم گرفتم
بابا رفت کنار مامان و رها که حالا مطمئن بود مامان صداش رو نمیشنوه اومد کنارم و ملتمسانه گفت
_رهام؟
تو دیدی پناهو؟
_اوهوم
_داداشیِ مهربونم،تروخدا شمارشو میدی من؟
اصلا از کجا پیداش کردی؟...
با نهایت سعی برای کنترل بغضم گفتم
_دانشگاه
همونجا که چهارسال درس خوندمو حتی سایشم ندیدم
ترم آخر دیدمش
_چه شکلی شده؟
هنوزم هومونجوری سفیدُبامزس؟
_عین بچگیاشه
_تروخدا یه نشونهای ازش بده بهم
رشتش چیه؟
شوهر نکرده؟
_عجله نکن رها
بذار همه چیز طبق برنامهریزی پیش بره
_چه برنامهریزیای؟
مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟!...
انگار تازه یادم افتاد
رها نمیدونست من عاشقم
نمیدونست پناه شده تمام زندگیم
که همهی هدفم رسیدن به اونه
تا همه چیز رسمی شه و خانوادههامون دوباره مثل قبل ارتباط دوستانه داشته باشن
رها منتظر جواب بود که مظلومانه گفتم
_آره
قراره یه اتفاقایی بیفته
ولی یه قولی ازت میخوام
_جونم بگو؟
_به کمکت،همفکریت،دلگرمیت
من بهت احتیاج دارم تا به هدفم برسم
_چشم
اما برای چی؟...
خجالت میکشیدم حرفی از احساسم بزنم
بلند شدمو گفتم
_به گوشیت پیام میدم میگم...
رها که هم متعجب بود هم خندش گرفت مثل همیشه خودش رو لوس کرد،از دستم آویزون شد و بعد از اینکه همراه با خودم وارد اتاقم شد گفت
_بخدا تا نگی ولت نمیکنم
میدونی که آجیت دیوونس...
همونطور که میخندیدم انگشت اشارم رو گذاشتم روی بینیم و با صدای آروم گفتم
_هیس شو
اوکی میگم فقط آروم،فعلا نمیخوام مامانینا بفهمن چیزی...
نشست رو تخت و گفت
_به گوشم
_از دستِ تو
_اه بگو دیگه
_من...
خب...
دوسش دارم...
چشمام رو بستم و بعد از بیرون دادن نفسِ حبس شدم تندتند ادامه دادم
_عاشقشم،دوسش دارم
همه چیزم شده رها
تو نمیدونی چقدر دوستداشتنیه این آدم
اون...
رها که هیجان زده بود گوشهی متکام رو گاز گرفت،جیغِ آرومی زد و گفت
_وای خدایا
باورم نمیشه
داداشم عاشق شده
وای جشن،عروسی،زن داداش
خدایا شکرت زن داداشم پناهه...
بلند شد و میخواست بغلم کنه که دستم رو محکم گرفتم جلوی دهنش و با دو حس متفاوته کلافگی و خوشحالی به شوخی گفتم
_بخدا یبار دیگه صدات دربیاد بیرونت میکنم از اتاق...
_مامانم میدونه این قضیه رو؟
_اوایل نه
درصدی از اضافهکاریمو میذاشتم برای وام
ولی بعد چندسال که همه چیز کهنه شد آرومآروم بهش گفتم
ناراحت نشد،اما دیر راضی شد
چون نمیخواستم پولی که برای کمک به ابراهیم دادم حتی یک درصدم نارضایتی داشته باشه...
از خودم خجالت میکشیدم
از اینکه بدون هیچ فکری از اشکهای پناه عصبی بودم و انتقامش رو از خانوادم گرفتم
بابا رفت کنار مامان و رها که حالا مطمئن بود مامان صداش رو نمیشنوه اومد کنارم و ملتمسانه گفت
_رهام؟
تو دیدی پناهو؟
_اوهوم
_داداشیِ مهربونم،تروخدا شمارشو میدی من؟
اصلا از کجا پیداش کردی؟...
با نهایت سعی برای کنترل بغضم گفتم
_دانشگاه
همونجا که چهارسال درس خوندمو حتی سایشم ندیدم
ترم آخر دیدمش
_چه شکلی شده؟
هنوزم هومونجوری سفیدُبامزس؟
_عین بچگیاشه
_تروخدا یه نشونهای ازش بده بهم
رشتش چیه؟
شوهر نکرده؟
_عجله نکن رها
بذار همه چیز طبق برنامهریزی پیش بره
_چه برنامهریزیای؟
مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟!...
انگار تازه یادم افتاد
رها نمیدونست من عاشقم
نمیدونست پناه شده تمام زندگیم
که همهی هدفم رسیدن به اونه
تا همه چیز رسمی شه و خانوادههامون دوباره مثل قبل ارتباط دوستانه داشته باشن
رها منتظر جواب بود که مظلومانه گفتم
_آره
قراره یه اتفاقایی بیفته
ولی یه قولی ازت میخوام
_جونم بگو؟
_به کمکت،همفکریت،دلگرمیت
من بهت احتیاج دارم تا به هدفم برسم
_چشم
اما برای چی؟...
خجالت میکشیدم حرفی از احساسم بزنم
بلند شدمو گفتم
_به گوشیت پیام میدم میگم...
رها که هم متعجب بود هم خندش گرفت مثل همیشه خودش رو لوس کرد،از دستم آویزون شد و بعد از اینکه همراه با خودم وارد اتاقم شد گفت
_بخدا تا نگی ولت نمیکنم
میدونی که آجیت دیوونس...
همونطور که میخندیدم انگشت اشارم رو گذاشتم روی بینیم و با صدای آروم گفتم
_هیس شو
اوکی میگم فقط آروم،فعلا نمیخوام مامانینا بفهمن چیزی...
نشست رو تخت و گفت
_به گوشم
_از دستِ تو
_اه بگو دیگه
_من...
خب...
دوسش دارم...
چشمام رو بستم و بعد از بیرون دادن نفسِ حبس شدم تندتند ادامه دادم
_عاشقشم،دوسش دارم
همه چیزم شده رها
تو نمیدونی چقدر دوستداشتنیه این آدم
اون...
رها که هیجان زده بود گوشهی متکام رو گاز گرفت،جیغِ آرومی زد و گفت
_وای خدایا
باورم نمیشه
داداشم عاشق شده
وای جشن،عروسی،زن داداش
خدایا شکرت زن داداشم پناهه...
بلند شد و میخواست بغلم کنه که دستم رو محکم گرفتم جلوی دهنش و با دو حس متفاوته کلافگی و خوشحالی به شوخی گفتم
_بخدا یبار دیگه صدات دربیاد بیرونت میکنم از اتاق...
۳.۰k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.