پارت شصتم
#پارت_شصتم
_راستش میخوام از خیلی قبلتر حرف بزنیم
همون موقع که شما از شراکت با همکارتون ساختمونای مختلف میساختیدو شرایط مالیمون هرروز بهتر میشد...
بابا که از نبودِ هیچ مقدمهای برای رسیدن به گذشته شُکه شد خودش رو روی مبل جابجا کرد و گفت
_حرف میزنیم
ولی حالا چی شده که بعد اینهمه مدت یاد اونموقع افتادی؟
_سوالای ذهنمه
ذهنه منو رها که هروقت ازتون میپرسیدیم یه جوری از زیرش در میرفتید
آخرین بارم که نمیدونم چرا ولی مامان گفت دیگه از عمو ابراهیم حرف نزنیم
خود شمام که هربار اصرار میکردم یبار وقتی میرید خونه عمو منم ببرید به اسم اینکه خسته بودمو باید استراحت میکردم نمیبردید...
مامان از حجمِ واضح بودن من با کمی اخم گفت
_اولا که این چه طرز صحبته؟
دوما ما بزرگترت بودیم
حتما صلاح دونستیم که نری
_نه مامان
اینکه شما صلاح ندونین در صورتیه که من همه چیزو میدونستمو بهش پافشاری میکردم
ولی شما دائم واقعیتو مخفی میکردیدو انگار...
نمیدونم انگار میترسیدید از اینکه چیزی بفهمیم...
بابا جدی گفت
_چیو میخوای بفهمی که ما پنهان کردیم؟...
من از اینهمه سال بیتفاوتی و بیاطلاعاتی خسته بودم
دوست داشتم همه چیز زودتر روشن شه تا از افکار مختلف رها شم و گفتم
_چرا وقتی عمو ابراهیم افتاد زندان ما چیزی نفهمیدیم؟
چرا وقتی خاله و پناه از خونشون رفتنو دو ماه خونه پدربزرگِ پناه زندگی کردن ما چیزی نفهمیدیم؟
چرا وقتی عمو بخاطر یکی از طلبکاراش مجبور شد دو ماه تنها بچشو ول کنه و بره ما نفهمیدیم؟
ما پول نداشتیم که آزادش کنیم؟
یا اینکه تا دیدیم از ما ضعیفتر شده گذاشتیم زیر پامونو لهش کردیم؟
ما...
رها متعجب نگاهم میکرد،مامان عصبی و با صدای بلند گفت
_بهت اجازه نمیدم در مورد خانوادت اینطوری فکر کنی
تو خیلی چیزارو نمیدونی رهام
معلوم نیس کی این حرفای نصفهونیمه رو تحویلت داده که اینطوری واسه پدرت شیر شدی
_نگران نباشید مامان
من از آدمِ بیاطلاع نشنیدم که بخواد شما رو خراب کنه
من از کسی شنیدم که دقیقا وسطِ اون ماجرا بوده
که بیتفاوتی شما رو با گوشتواستخونش درک کرده
که...
رها کنجکاوانه گفت
_از کی؟
خب حرف بزن اسمشو بگو دیگه...
با مکثی کوتاه گفتم
_دخترشون
پناه
رها که حالا هم هیجان زده بود هم متعجب بیاختیار از جاش بلند شد،اومد مقابلم و گفت
_پناه؟!
تو پناهو دیدی؟
رهام تروخدا حرف بزن،آدرسی شمارهای چیزی ازش داری بدی بهم؟...
به محض تصمیمم برای جواب مامان فریاد زد و خطاب به رها گفت
_پاشو خودتو جمع کن دختر
پناه مگه کیه که انقدر هولی؟...
و به من نگاه کرد و با لحنی تهدیدگونه گفت...
_راستش میخوام از خیلی قبلتر حرف بزنیم
همون موقع که شما از شراکت با همکارتون ساختمونای مختلف میساختیدو شرایط مالیمون هرروز بهتر میشد...
بابا که از نبودِ هیچ مقدمهای برای رسیدن به گذشته شُکه شد خودش رو روی مبل جابجا کرد و گفت
_حرف میزنیم
ولی حالا چی شده که بعد اینهمه مدت یاد اونموقع افتادی؟
_سوالای ذهنمه
ذهنه منو رها که هروقت ازتون میپرسیدیم یه جوری از زیرش در میرفتید
آخرین بارم که نمیدونم چرا ولی مامان گفت دیگه از عمو ابراهیم حرف نزنیم
خود شمام که هربار اصرار میکردم یبار وقتی میرید خونه عمو منم ببرید به اسم اینکه خسته بودمو باید استراحت میکردم نمیبردید...
مامان از حجمِ واضح بودن من با کمی اخم گفت
_اولا که این چه طرز صحبته؟
دوما ما بزرگترت بودیم
حتما صلاح دونستیم که نری
_نه مامان
اینکه شما صلاح ندونین در صورتیه که من همه چیزو میدونستمو بهش پافشاری میکردم
ولی شما دائم واقعیتو مخفی میکردیدو انگار...
نمیدونم انگار میترسیدید از اینکه چیزی بفهمیم...
بابا جدی گفت
_چیو میخوای بفهمی که ما پنهان کردیم؟...
من از اینهمه سال بیتفاوتی و بیاطلاعاتی خسته بودم
دوست داشتم همه چیز زودتر روشن شه تا از افکار مختلف رها شم و گفتم
_چرا وقتی عمو ابراهیم افتاد زندان ما چیزی نفهمیدیم؟
چرا وقتی خاله و پناه از خونشون رفتنو دو ماه خونه پدربزرگِ پناه زندگی کردن ما چیزی نفهمیدیم؟
چرا وقتی عمو بخاطر یکی از طلبکاراش مجبور شد دو ماه تنها بچشو ول کنه و بره ما نفهمیدیم؟
ما پول نداشتیم که آزادش کنیم؟
یا اینکه تا دیدیم از ما ضعیفتر شده گذاشتیم زیر پامونو لهش کردیم؟
ما...
رها متعجب نگاهم میکرد،مامان عصبی و با صدای بلند گفت
_بهت اجازه نمیدم در مورد خانوادت اینطوری فکر کنی
تو خیلی چیزارو نمیدونی رهام
معلوم نیس کی این حرفای نصفهونیمه رو تحویلت داده که اینطوری واسه پدرت شیر شدی
_نگران نباشید مامان
من از آدمِ بیاطلاع نشنیدم که بخواد شما رو خراب کنه
من از کسی شنیدم که دقیقا وسطِ اون ماجرا بوده
که بیتفاوتی شما رو با گوشتواستخونش درک کرده
که...
رها کنجکاوانه گفت
_از کی؟
خب حرف بزن اسمشو بگو دیگه...
با مکثی کوتاه گفتم
_دخترشون
پناه
رها که حالا هم هیجان زده بود هم متعجب بیاختیار از جاش بلند شد،اومد مقابلم و گفت
_پناه؟!
تو پناهو دیدی؟
رهام تروخدا حرف بزن،آدرسی شمارهای چیزی ازش داری بدی بهم؟...
به محض تصمیمم برای جواب مامان فریاد زد و خطاب به رها گفت
_پاشو خودتو جمع کن دختر
پناه مگه کیه که انقدر هولی؟...
و به من نگاه کرد و با لحنی تهدیدگونه گفت...
۲.۸k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.