پارت شصت و یکم
#پارت_شصتو_یکم
به من نگاه کرد و با لحنی تهدیدگونه گفت
_رهام همیشه احترامت توی خونه واجب بوده چون احترام گذاشتی
به خدای بالاسر اگر ببینم قصد بهم زدن آرامشمونو داری یا میخوای آدمای پرتوقع گذشته رو پیش بکشی دیگه هیچی...
متعجب از عصبانیتِ بیدلیلش گفتم
_من الان بیاحترامی کردم؟
باشه مامان
چشم عزیزِ من
من دیگه از این لحظه هیچ حرفی نمیزنم
منتظرم شما لطف کنید توضیح بدید...
مامان به بهانه تمیز کرد آشپزخونه رفت و حالا بابا با مکثی طولانی دستهاش رو قفل کرد و گفت
_من اگر چیزی از اونروزا بهتون نگفتم چون مطمئن بودم شما روحیتون خراب میشه
شما پناهو دوست داشتید
پناه به شما وابسته بود
این وسط شما گناهی نداشتید،یعنی هیچکس گناهی نداشت ولی نمیدونم خواست خدا چی بود که همه چیز بهم ریخت
بزرگترم که شدید دیگه بحث درباره گذشته فایدهای نداشت
اونموقعم من تمام تلاشمو کردم
درسته که وقتی به اجبار از خونشون رفتن یه مدت زنگ نزدم ولی یه روز رفتم پناهو دیدم،خود عمو ابراهیمتونو دیدم،خانمشو دیدم
ولی بخاطر دلیلی که هیچوقت نفهمیدم از دستم ناراحت بودنو واضح بهم گفتن که میخوان قطع ارتباط کنن
_بابا؟
من اینارو میدونم
عمو بخاطر بدهی افتاد زندان
فقط میخوام بگید شما کاری نکردی؟...
نفس عمیقی کشید و گفت
_راستش یه روز خانمش منو از خونه بیرون کرد،از اون موقعم دیگه مادرت دوست نداشت سراغی ازشون بگیرم
قسمم داد که اگه کاری کنم ازم راضی نیست...
سکوت کرده بودم که نشست کنارم و با صدای آروم گفت
_سهم داشتم تو آزادیش،ولی من دلیلش نبودم...
مشتاقانه گفتم
_یعنی چی؟
چطور سهم داشتید؟
_تا اونجایی که من میدونستم واسه آزادیش بعد از پرداخت بدهیش هم اسمم ثبت میشد هم اینکه طلبکارش منو میشناخت
از طرفی مادرت،از طرفیم دوست نداشتم ابراهیم احساس کنه بهش ترحم کردم
اونموقع خیلی پرسوجو کردم
یه نفرو پیدا کردم که به آدمای ضعیف کمک میکرد مخصوصاً کسایی که شرایط ابراهیمو داشتن
چون مبلغ بدهی ابراهیم بالا بود گفت هفتاد درصدش رو از خیریه کمک میکنم ولی بقیشو وام میدمو بعدشم بدون بهره ماهیانه با مبلغ پایین پس میگیرم که دوباره صندوق پربشه واسه بقیه نیازمندا
بااون صحبت کردمو وقتی راضی شد چندتا سفته گذاشتم برای ضمانت و سیدرصد باقی رو وام گرفتم،ولی ازش خواستم خودش بره پولو پرداخت کنه و کارای قانونیشو انجام بده
بعدشم تا یکسالونیم قسط مربوط به سهم خودمو دادمو دیگه هم سراغی ازشون نگرفتم
همین که میدونستم آزادِ و کنار خانوادشِ کافی بود..
اینبار که از برخورد تندم پشیمون بودم و احساس میکردم زود قضاوت کردم گفتم...
به من نگاه کرد و با لحنی تهدیدگونه گفت
_رهام همیشه احترامت توی خونه واجب بوده چون احترام گذاشتی
به خدای بالاسر اگر ببینم قصد بهم زدن آرامشمونو داری یا میخوای آدمای پرتوقع گذشته رو پیش بکشی دیگه هیچی...
متعجب از عصبانیتِ بیدلیلش گفتم
_من الان بیاحترامی کردم؟
باشه مامان
چشم عزیزِ من
من دیگه از این لحظه هیچ حرفی نمیزنم
منتظرم شما لطف کنید توضیح بدید...
مامان به بهانه تمیز کرد آشپزخونه رفت و حالا بابا با مکثی طولانی دستهاش رو قفل کرد و گفت
_من اگر چیزی از اونروزا بهتون نگفتم چون مطمئن بودم شما روحیتون خراب میشه
شما پناهو دوست داشتید
پناه به شما وابسته بود
این وسط شما گناهی نداشتید،یعنی هیچکس گناهی نداشت ولی نمیدونم خواست خدا چی بود که همه چیز بهم ریخت
بزرگترم که شدید دیگه بحث درباره گذشته فایدهای نداشت
اونموقعم من تمام تلاشمو کردم
درسته که وقتی به اجبار از خونشون رفتن یه مدت زنگ نزدم ولی یه روز رفتم پناهو دیدم،خود عمو ابراهیمتونو دیدم،خانمشو دیدم
ولی بخاطر دلیلی که هیچوقت نفهمیدم از دستم ناراحت بودنو واضح بهم گفتن که میخوان قطع ارتباط کنن
_بابا؟
من اینارو میدونم
عمو بخاطر بدهی افتاد زندان
فقط میخوام بگید شما کاری نکردی؟...
نفس عمیقی کشید و گفت
_راستش یه روز خانمش منو از خونه بیرون کرد،از اون موقعم دیگه مادرت دوست نداشت سراغی ازشون بگیرم
قسمم داد که اگه کاری کنم ازم راضی نیست...
سکوت کرده بودم که نشست کنارم و با صدای آروم گفت
_سهم داشتم تو آزادیش،ولی من دلیلش نبودم...
مشتاقانه گفتم
_یعنی چی؟
چطور سهم داشتید؟
_تا اونجایی که من میدونستم واسه آزادیش بعد از پرداخت بدهیش هم اسمم ثبت میشد هم اینکه طلبکارش منو میشناخت
از طرفی مادرت،از طرفیم دوست نداشتم ابراهیم احساس کنه بهش ترحم کردم
اونموقع خیلی پرسوجو کردم
یه نفرو پیدا کردم که به آدمای ضعیف کمک میکرد مخصوصاً کسایی که شرایط ابراهیمو داشتن
چون مبلغ بدهی ابراهیم بالا بود گفت هفتاد درصدش رو از خیریه کمک میکنم ولی بقیشو وام میدمو بعدشم بدون بهره ماهیانه با مبلغ پایین پس میگیرم که دوباره صندوق پربشه واسه بقیه نیازمندا
بااون صحبت کردمو وقتی راضی شد چندتا سفته گذاشتم برای ضمانت و سیدرصد باقی رو وام گرفتم،ولی ازش خواستم خودش بره پولو پرداخت کنه و کارای قانونیشو انجام بده
بعدشم تا یکسالونیم قسط مربوط به سهم خودمو دادمو دیگه هم سراغی ازشون نگرفتم
همین که میدونستم آزادِ و کنار خانوادشِ کافی بود..
اینبار که از برخورد تندم پشیمون بودم و احساس میکردم زود قضاوت کردم گفتم...
۳.۱k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.