پارت شب خاص
پارت ۱۵: “شب خاص”
(فیک: عاشق بودن به اجبار)
هوا تاریک شده بود… چراغای عمارت یکییکی روشن بودن.
ات روی تخت نشسته بود و موهاش رو شونه میکرد، هنوز دلش گرفته بود.
لیا در رو باز کرد، با لبخند گفت:
لیا: خانم کوچیک، آقا گفتن امشب آماده باشی، خودش میاد دنبالت.
ات: (متعجب) منو؟ کجا؟
لیا: گفتن یه شب خاصه… فقط شما و خودش.
ات ابروهاش بالا رفت.
یه لحظه قلبش تند زد.
شاید… شاید میخواست ازش عذرخواهی کنه؟ شاید قرار بود همهچی درست شه؟
با عجله لباس خواب نازک و بلندش رو عوض کرد، یه پیراهن سفید ساده پوشید و موهاش رو باز گذاشت.
وقتی صدای بوق ماشین از حیاط اومد، نفس عمیقی کشید و به سمت پایین رفت.
ماشین مشکی جونگکوک جلوی در وایساده بود.
اون تکیه داده بود به بدنهی ماشین، با کت مشکی و یه نگاه خونسرد ولی مرموز.
سیگارش رو خاموش کرد، در رو براش باز کرد و گفت:
جونگکوک: بالاخره اومدی. فکر کردم باز قهر کردی.
ات: (با صدای آروم) نه… فقط نمیدونستم کجا میریم.
جونگکوک: (لبخند نصفه) جایی که شبمون رو فراموش نکنی.
ماشین بهسمت جاده حرکت کرد.
نور شهر پشت سرشون کمکم محو میشد.
جونگکوک آهنگ ملایمی گذاشت و سکوت سنگینی بینشون افتاد.
بعد از چند دقیقه گفت:
جونگکوک: امروز حسودی کردی، نه؟
ات: (جا میخوره) چی؟ من؟ نه… من فقط ناراحت بودم چون...
جونگکوک: (میخنده) چون من کنار سوآ بودم.
ببین ات… تو هنوز نمیفهمی اینجا عشق معنی نداره.
همهچی فقط یه معاملهست.
ات سرش رو پایین انداخت، دندونش رو روی لبش گذاشت تا اشک نریزه.
ات: پس اون دیشب… اون حرفا چی بودن؟ همش دروغ بود؟
جونگکوک: (به جاده نگاه میکنه) دروغ؟ نه. فقط… لازم بودن.
چند دقیقه بعد ماشین جلوی یه ویلای بزرگ و خلوت وایساد.
نور چراغها از پنجره بیرون میزد و صدای دریا از دور شنیده میشد.
جونگکوک پیاده شد و دستش رو دراز کرد.
جونگکوک: بیا پایین. نمیخوام امشب هیچ چیزو خراب کنی.
ات دستشو گرفت…
قلبش تند میزد، حس میکرد چیزی قراره تغییر کنه.
اما نمیدونست اون شب قراره بین واقعیت و بازی، مرزش کجا تموم میشه...
(فیک: عاشق بودن به اجبار)
هوا تاریک شده بود… چراغای عمارت یکییکی روشن بودن.
ات روی تخت نشسته بود و موهاش رو شونه میکرد، هنوز دلش گرفته بود.
لیا در رو باز کرد، با لبخند گفت:
لیا: خانم کوچیک، آقا گفتن امشب آماده باشی، خودش میاد دنبالت.
ات: (متعجب) منو؟ کجا؟
لیا: گفتن یه شب خاصه… فقط شما و خودش.
ات ابروهاش بالا رفت.
یه لحظه قلبش تند زد.
شاید… شاید میخواست ازش عذرخواهی کنه؟ شاید قرار بود همهچی درست شه؟
با عجله لباس خواب نازک و بلندش رو عوض کرد، یه پیراهن سفید ساده پوشید و موهاش رو باز گذاشت.
وقتی صدای بوق ماشین از حیاط اومد، نفس عمیقی کشید و به سمت پایین رفت.
ماشین مشکی جونگکوک جلوی در وایساده بود.
اون تکیه داده بود به بدنهی ماشین، با کت مشکی و یه نگاه خونسرد ولی مرموز.
سیگارش رو خاموش کرد، در رو براش باز کرد و گفت:
جونگکوک: بالاخره اومدی. فکر کردم باز قهر کردی.
ات: (با صدای آروم) نه… فقط نمیدونستم کجا میریم.
جونگکوک: (لبخند نصفه) جایی که شبمون رو فراموش نکنی.
ماشین بهسمت جاده حرکت کرد.
نور شهر پشت سرشون کمکم محو میشد.
جونگکوک آهنگ ملایمی گذاشت و سکوت سنگینی بینشون افتاد.
بعد از چند دقیقه گفت:
جونگکوک: امروز حسودی کردی، نه؟
ات: (جا میخوره) چی؟ من؟ نه… من فقط ناراحت بودم چون...
جونگکوک: (میخنده) چون من کنار سوآ بودم.
ببین ات… تو هنوز نمیفهمی اینجا عشق معنی نداره.
همهچی فقط یه معاملهست.
ات سرش رو پایین انداخت، دندونش رو روی لبش گذاشت تا اشک نریزه.
ات: پس اون دیشب… اون حرفا چی بودن؟ همش دروغ بود؟
جونگکوک: (به جاده نگاه میکنه) دروغ؟ نه. فقط… لازم بودن.
چند دقیقه بعد ماشین جلوی یه ویلای بزرگ و خلوت وایساد.
نور چراغها از پنجره بیرون میزد و صدای دریا از دور شنیده میشد.
جونگکوک پیاده شد و دستش رو دراز کرد.
جونگکوک: بیا پایین. نمیخوام امشب هیچ چیزو خراب کنی.
ات دستشو گرفت…
قلبش تند میزد، حس میکرد چیزی قراره تغییر کنه.
اما نمیدونست اون شب قراره بین واقعیت و بازی، مرزش کجا تموم میشه...
- ۱۹.۰k
- ۲۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط