part

part 1

صدای عمارت

صدای آرام قدم‌های گردشگرها روی کف‌پوش سنگی سالن طنین می‌انداخت. بوی کاغذهای قدیمی، رنگ و چوب در فضا پیچیده بود. نور زرد ملایمی از پنجره‌های بلند موزه ملی کره، روی نقاشی‌ها و مجسمه‌های قدیمی دوره چوسان می‌تابید.

دختر جوانی با موهای قهوه‌ای روشن، به آرامی از میان جمعیت عبور می‌کرد. چشمانش برق می‌زدند، درست مثل کسی که هر ذره‌ی این مکان را با جانش لمس می‌کند. "ات" عاشق هنر بود، و این موزه برایش مثل پناهگاه بود.

جلوی یک تابلوی بزرگ از دوران چوسان ایستاد. چند قدم عقب رفت تا قاب کامل اثر را ببیند، اما ناگهان—

با کسی برخورد کرد.

ات: آخ… متأسفم! واقعاً متأسفم، حواسم نبود...
صدای مردی آرام اما نافذ به گوش رسید.
تهیونگ: مشکلی نیست. (مکث می‌کند، با نگاهی آرام اما دقیق به او) تو… عاشق هنری، درسته؟
ات کمی جا خورد، اما لبخند کوچکی زد.
ات: آره، از بچگی عاشق هنر بودم.
تهیونگ: (نگاهش را به اطراف می‌چرخاند) چند بار به اینجا اومدی؟ این‌جا رو خوب بلدی؟
ات: امم... بله، چند بار اومدم. تقریباً همه‌ی سالن‌هاش رو بلدم.
تهیونگ با لبخندی محو، دستش را داخل جیب کت تیره‌اش گذاشت.
تهیونگ: خب… پس میشه منو راهنمایی کنی؟ من تازه‌کارم توی موزه‌گردی.
ات با تردید، ولی با لبخند ملایمی سر تکان داد.
ات: باشه… بیاین، از سالن اصلی شروع کنیم.

آن دو قدم‌به‌قدم میان آثار چوسان راه افتادند. تهیونگ بیشتر از آنکه به تابلوها نگاه کند، نگاهش روی صورت ات می‌ماند. و ات، بی‌خبر از نگاه‌های مرد روبه‌رو، با هیجان درباره رنگ‌ها، نقوش و تاریخ هنر حرف می‌زد.

نور خورشید روی شیشه‌ی بزرگ سقف می‌تابید، و در آن لحظه چیزی میان‌شان شروع شد — چیزی آرام، ظریف و بی‌صدا.

...

یک سال بعد —
در همان کافه‌ی کوچکی که همیشه بعد از موزه می‌رفتند، تهیونگ پشت میز نشسته بود، پیراهن سفید و ساعت نقره‌ای براقش در نور ظهر می‌درخشید.

ات وارد شد، لبخند زد و آرام گفت:
ات: سلام... دیر نکردم؟
تهیونگ لبخند زد و گفت:
تهیونگ: نه، مثل همیشه به موقع.

او نگاهی به دستان ظریف ات انداخت که روی فنجان قهوه گرم می‌لرزیدند. هیچ‌کدام نمی‌دانستند پشت آن نگاه‌های آرام، رازی تاریک در حال رشد است...


---سلام بچه ها میدونم فعالیت نداشتم 🙃
و خوب باید بگم چون کامنت ها زیاد بود نتونستم بخونم و جواب بدم از امروز کامنت عای جدید رو میبینم و مثل قبل دوباره انجامش میدم ❤
خوشتون امد از فیک؟
میشه حداقل به 15تا لایک برسونیدش؟ 🥺🙏🏻❤
مرسی کیوتچه های من
دیدم چقدر هم خانوادمون بزرگ شده🥺
دیدگاه ها (۴)

Part 2صدای عمارتباران نرم و پیوسته‌ای روی شیشه‌های بلند کافه...

امروز 1ساله شدیم باورم نمیشهوقتی شروع کردم کلا 23تا فالور دا...

بچه ها من فکر میکردم حسابم بسته شده اما ویسگونم فقط بروزرسان...

بچه ها ببخشید مریضم اصلا نمیتونم چیزی بنویسم ازبس که حالم بد...

بازگشت فرمانده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط