Part

Part 2

صدای عمارت

باران نرم و پیوسته‌ای روی شیشه‌های بلند کافه می‌بارید و فضای داخلی را پر از بوی قهوه و شیرینی‌های تازه کرده بود. ات با موهای بلندش که روی شانه‌ها و پشتش ریخته بود، آرام در صندلی لم داده و دست‌هایش را دور فنجان قهوه گرفته بود. نگاهش کمی ناراحت و پریشان بود، انگار چیزی تو دلش سنگینی می‌کرد.

ات: تهیونگ… چرا این روزها انقدر دیر میای پیشم؟ کم حرف می‌زنیم… امم… خب می‌دونی، اون وایب قدیممون رو بهم نمی‌دی…

تهیونگ که روی صندلی روبه‌رو نشسته بود، با دستش آرام موهای بلند ات را کنار زد و لبخندی آرام و محو زد.
تهیونگ: عزیزم… میدونی که دارم روی یه اثر هنری کار می‌کنم… نگو که تو تو این یک سال منو نشناختی.

ات لبخند کوچکی زد، کمی بچگانه و پر از شیطنت:
ات: یعنی اثر هنری مهم‌تر از منه؟

تهیونگ با خنده‌ای آرام، دستش را روی دست ات گذاشت و کمی نزدیک‌تر شد:
تهیونگ: نه… البته که نه.

بعد از کافه، با هم به عمارت تهیونگ رفتند. فضای داخلی پر از نور طبیعی و حس هنری بود؛ بوم‌ها، قلم‌موها و رنگ‌ها همه جا پراکنده شده بودند.

ات روی صندلی کوچکی نشست و تهیونگ او را در آغوش گرفت. دست‌هایشان بهم برخورد می‌کرد و با هم مشغول ساختن یک کاسه سفالی به شکل قلب شدند. هر حرکت‌شان با دقت و هماهنگی بود؛ گاهی دستان‌شان همزمان کار می‌کرد و گاهی دست ات روی دستان تهیونگ قرار می‌گرفت.

فضا آرام و عاشقانه بود، و ات در آغوش گرم تهیونگ احساس امنیت و آرامش می‌کرد.

ناگهان صدای پیام گوشی تهیونگ سکوت آرام فضا را شکست. تهیونگ گوشی را برداشت، پیام را دید و با عصبانیت گوشی را روی میز پرت کرد. صفحه کمی ترک برداشت، اما هنوز سالم بود.

ات با تعجب به تهیونگ نگاه کرد:
ات: تهیونگ… تو تا حالا این‌قدر عصبی نشده بودی…

تهیونگ دست‌هایش را سریع شست و با صدایی کمی خشن گفت:
تهیونگ: نیا بیرون… اینجا بمون تا برگردم خونه.

ات سرش را کمی کج کرد، هنوز متعجب بود و پرسید:
ات: چی شده؟

تهیونگ با عصبانیت:
تهیونگ: یکی از نقاشی‌هام خراب شده…

ات سرش را به نشانه تأیید تکان داد، اما هنوز متعجب بود. تهیونگ در ماه‌های اخیر بیشتر روی ساز ویولن تمرکز کرده بود و چند ماه بود هیچ اثر هنری جدیدی نساخته بود، پس چرا حالا باید این‌قدر عصبی شود؟

ات در آغوش تهیونگ، دست‌ها در دست او، سکوتی گرم و پر از حس عاشقانه را تجربه می‌کرد، اما در دلش حس می‌کرد که امروز چیزی متفاوت است…
دیدگاه ها (۳)

امروز 1ساله شدیم باورم نمیشهوقتی شروع کردم کلا 23تا فالور دا...

part 1صدای عمارتصدای آرام قدم‌های گردشگرها روی کف‌پوش سنگی س...

بچه ها من فکر میکردم حسابم بسته شده اما ویسگونم فقط بروزرسان...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟒𝟎ات هنوز با چشمای خیس گوشی رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط