*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت یازدهم^
#جین
من تا خواستم خودمو بلند کنم دیدم کیونگ سو دست یوری و گرفت از خونه بردش بیرون خواستم برم دنبالش و جلوشو بگیرم ولی پام توان نداشت و افتادم زمین...
جونگ سو اومد طرف من و بهم کمک کرد تا بلند شم قبل از اینک جونگ سو چیزی بگه رفتم بیرون تا دنبالشون بگردم...
#یونگ_سو
دستمو محکم گرفته بود و فقط من و میکشید دستمو از دستش کشیدم بیرون گفتم: خودم میتونم بیام،،
اون یه لبخند کوتاهی زد و گف: عوم باش بیا فقط فکر فرار بسرت نزنه
روشو ازم برگردوند و به راهش ادامه داد،،
رفتیم به یه بلیط فروشی و اون برای ظهر شهر پوهانگ بلیط قطار گرف
ظهرش وقتی سوار قطار شدیم دوتا صندلی کنار هم گرفته بود ینی اون میخواست کنارش بشینم؟؟
امکان نداره پس وقتی نشست خواستم روبروش بشینم ک دستمو محکم گرفت میخواست منو کنار خودش بشونه دستم داشت از جاش کنده میشد...
من با عصبانیت گفتم: ولم کن دوس ندارم کنارت بشینم فک کردی کی هستی ک دستمو میگیری اصن واقعا تو کی هستی چیکارم داری؟؟
بهم یه نگاهی ک خیلی آدم و اذیت میکنه کرد و گف : تو واقعا منو یادت نیس؟؟
یکم با همون نگاهش نگاهم کرد و بعد روشو برگردوند من یه چش و ابرو بالا دادم ونشستم و گفتم: نگفتی کی هستی؟حالا بگو کجا داریم میریم؟؟
با یه چهره کلافه گف: خیلی حرف میزنی رسیدیم میفهمی خودت:/
چن دقیقه بعد یه خمیازه کشید و گف: من خوابم میاد تو خوابت نمیاد؟؟
منک با تعجب همینجور نگاش میکردم دیدم یدفه سرشو رو شونم گذاشت و خوابید..
این پسره خیلی رو مخه خیلی...
رسیدیم به پوهانگ وقتی پیاده شدیم اون میخواست دستمو بگیره ولی من نذاشتم بهش گفتم: خودم میتونم همراهت بیام،،
اونم به راه خودش ادامه داد و بدون هیچ توجهی خیلی سریع میرف..
هر چی میدویدم بهش نمیرسیدم برا اینک گم نشم بهش گفتم: یاااا یکم یواش تر..
اونم یه نیم نگاهی بهم کرد و آروم تر رف تا بهش برسم،،
بهش گفتم: حالا میخوایم کجا بریم؟؟
بازم یه نیم نگاه مسخره کرد بهم و گف: تا اینجارو صبر کردی این چن دقیقه هم روش..
من ک همینجور حرص میخوردم یه آیش گفتم و سرمو انداختم پایین..
بحرص خوردن من باعث شد کیونگ سو بخنده ک این بیشتر من و حرص داد:/
همینجور ک داشتیم میرفتیم حس کردم این خیابونا آشناس نکنه همون روستا...
تصمیم گرفتم چیزی نگم و به راهم ادامه بدم...
وقتی رسیدیم اون به اون روستا تو همون جنگل و یه کلبه ک من اصلا اونموقع ندیده بودمش رف دیگ صبرم لبریز شد و گفتم: اینجارو از کجا میشناسی؟؟
گف: اینجا از وقتی فرشته شدم بهم محول شد و منه این روستا برای منه
پس از فرصت استفاده کردم و از اون نشانه ها پرسیدم...
*-*-*-*-*
نظر بدین دوستان خوشحال میشم^^
^پارت یازدهم^
#جین
من تا خواستم خودمو بلند کنم دیدم کیونگ سو دست یوری و گرفت از خونه بردش بیرون خواستم برم دنبالش و جلوشو بگیرم ولی پام توان نداشت و افتادم زمین...
جونگ سو اومد طرف من و بهم کمک کرد تا بلند شم قبل از اینک جونگ سو چیزی بگه رفتم بیرون تا دنبالشون بگردم...
#یونگ_سو
دستمو محکم گرفته بود و فقط من و میکشید دستمو از دستش کشیدم بیرون گفتم: خودم میتونم بیام،،
اون یه لبخند کوتاهی زد و گف: عوم باش بیا فقط فکر فرار بسرت نزنه
روشو ازم برگردوند و به راهش ادامه داد،،
رفتیم به یه بلیط فروشی و اون برای ظهر شهر پوهانگ بلیط قطار گرف
ظهرش وقتی سوار قطار شدیم دوتا صندلی کنار هم گرفته بود ینی اون میخواست کنارش بشینم؟؟
امکان نداره پس وقتی نشست خواستم روبروش بشینم ک دستمو محکم گرفت میخواست منو کنار خودش بشونه دستم داشت از جاش کنده میشد...
من با عصبانیت گفتم: ولم کن دوس ندارم کنارت بشینم فک کردی کی هستی ک دستمو میگیری اصن واقعا تو کی هستی چیکارم داری؟؟
بهم یه نگاهی ک خیلی آدم و اذیت میکنه کرد و گف : تو واقعا منو یادت نیس؟؟
یکم با همون نگاهش نگاهم کرد و بعد روشو برگردوند من یه چش و ابرو بالا دادم ونشستم و گفتم: نگفتی کی هستی؟حالا بگو کجا داریم میریم؟؟
با یه چهره کلافه گف: خیلی حرف میزنی رسیدیم میفهمی خودت:/
چن دقیقه بعد یه خمیازه کشید و گف: من خوابم میاد تو خوابت نمیاد؟؟
منک با تعجب همینجور نگاش میکردم دیدم یدفه سرشو رو شونم گذاشت و خوابید..
این پسره خیلی رو مخه خیلی...
رسیدیم به پوهانگ وقتی پیاده شدیم اون میخواست دستمو بگیره ولی من نذاشتم بهش گفتم: خودم میتونم همراهت بیام،،
اونم به راه خودش ادامه داد و بدون هیچ توجهی خیلی سریع میرف..
هر چی میدویدم بهش نمیرسیدم برا اینک گم نشم بهش گفتم: یاااا یکم یواش تر..
اونم یه نیم نگاهی بهم کرد و آروم تر رف تا بهش برسم،،
بهش گفتم: حالا میخوایم کجا بریم؟؟
بازم یه نیم نگاه مسخره کرد بهم و گف: تا اینجارو صبر کردی این چن دقیقه هم روش..
من ک همینجور حرص میخوردم یه آیش گفتم و سرمو انداختم پایین..
بحرص خوردن من باعث شد کیونگ سو بخنده ک این بیشتر من و حرص داد:/
همینجور ک داشتیم میرفتیم حس کردم این خیابونا آشناس نکنه همون روستا...
تصمیم گرفتم چیزی نگم و به راهم ادامه بدم...
وقتی رسیدیم اون به اون روستا تو همون جنگل و یه کلبه ک من اصلا اونموقع ندیده بودمش رف دیگ صبرم لبریز شد و گفتم: اینجارو از کجا میشناسی؟؟
گف: اینجا از وقتی فرشته شدم بهم محول شد و منه این روستا برای منه
پس از فرصت استفاده کردم و از اون نشانه ها پرسیدم...
*-*-*-*-*
نظر بدین دوستان خوشحال میشم^^
۱۱.۴k
۰۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.